محمود طوقی
نسبت ما با فلسفه
فلسفه رسیدن به حقیقت نیست رفتن بسوی حقیقت است. فلسفه طرح پرسش های بنیادی ست نه پاسخ پرسش های بنیادی. فلسفه راه است نه مقصد.
اما برای ما که حقیقت در همه ادوار تاریخی مثل روز روشن بوده است و برای ما که طرح پرسش های ابدی سالبه به انتفاء موضوع بوده است و برای ما که پُر بوده ایم از پاسخ فلسفه چه جایی در زندگی تاریخی ما داشته است.
فلسفه خواندن کتاب های فلسفی نیست زیستن و عمل کردن و تجربه کردن فلسفی ست.
ما که از اوسط قرن دوم هجری با فلسفه تماس گرفته ایم و شروع کرده ایم به ترجمه آثار افلاطون و ارسطو و آن مقدار قلیلی که از ترجمه ها آموخته و از آن خود کرده ایم را زده ایم به زخم های خود برای ماله کشی و پُر کردن خلل و فرج باور های مان و اندیشه یونانی را متشرع کرده ایم و اوجش شده ایم پسر سینا؛ کپی ناقصی از ارسطو وبعد شرح طامات زده ایم رفته ایم بسوی عرفان و همان قلیل اندیشه فلسفی را نقد کرده ایم که پای استدلالیان چوبین بود، چه نسبتی می توانیم در آن دوران و این دوران با فلسفه داشته باشیم.
فلسفه شیوه ای از تفکر و طرح پرسش است که در هر عصری شکل آن عصر را بخود می گیرد فلسفه دوران است که در تفکر نمود پیدا می کند.
اگر چنین است که براستی چنین است کجای تفکر فلسفی ما منعکس کننده دوران ماست.
و محتوی متکثر و تاریخی فلسفه در تاریخ اندیشه ما کجاست.
و اگر فلسفه اندیشیدن در باره تاریخ تفکراست یا فکر در تاریخ است ما کجا نشسته ایم و اندیشیده ایم به اندیشه های خود و فکر خود در تاریخ. تاریخی که ما تصویری کژ وگوژ و گوریده از آن ساخته ایم و بدون هیچ تفکر انتقادی از آن گذشته ایم و مدام دور خود چرخیده ایم تا شاید از این ستون به آن ستون فرجی شود.
و اگر فلسفه شیوهای از تفکر و طرح پرسش است که هر تمدنی و هر عصری از تاریخ بشر به نحوی خاص با آن درگیر بوده است. ما درگیری مان با فلسفه کجا و چگونه بوده است که روحیه پرسش و دیالوگ در ما شکل نگرفته است.
فراز و نشیب اندیشه فلسفی ما کجاست و گره گاه های فلسفی ما در هر عصر و دورانی چه بوده است و ما با مسائل و پرسش های ازلی و ابدی چگونه کنار آمده ایم و پاسخ پرسش های مان چه بوده است.
اگر به زعم هگل سیر فلسفه از سقراط تا زمان ایده آلیسم آلمانی پیشرفتی پدیدار شناختی و منطقی بوده است که از فرایند خداگونه عقل در تاریخ پیروی میکرده است، و از سوی متفکرانی چون نیچه و هایدگر فراموشی وجود و یا افول عقل انتقادی بوده است.
ما در میانه سقراط تا ایده الیسم آلمانی در کجا سیر می کردیم. کارنامه ما از سقراط تا هگل چیست. ما چند صفحه یا چند سطر به تاریخ اندیشه ورزی انسان پرسش گر اضافه کرده ایم و چند گره ناگشوده را باز کرده ایم و در این میانه جز ابن سینا بعنوان شارح و کپی کننده افکار ارسطو تحت نام مشائیون چه داریم و این بخش نیز بچه کارمان آمده است جز آن که سعی کرده ایم در این دوران فلسفه را لباس تشرع بپوشانیم و تشرع را با ابزار فلسفه محق جلوه دهیم.
ما کجا و فرآیند خداگونه عقل در تاریخ، ما کجا و فراموشی وجود یا افول عقل انتقادی.
تاریخ فلسفه بر خلاف تاریخ علم رزمگاه عقاید و افکار است که در آن مقوله اندیشیدن از عنصر پیشرفت مهمتر جلوه میکند. زیرا، آن چه در این رزمگاه مهم است تفکیک کذب از حقیقت و شیوه اندیشیدن با مفاهیم است.
فلسفه، هنرِ تشکیل و ابداع و ساخت مفاهیم است. به عبارت دیگر، فلسفه کوشش متفکرانی است که در موقعیت تاریخی خاصی مسائل دوران خود را در قالب مفاهیمی جدید یا نگرشی جدید از مفاهیم قدیم تدوین و تبیین میکنند. بدین معنا هر ساخت و ابداع اندیشه فلسفی جدیدی با نوعی ساختار شکنی نگرشها و مفاهیم پیشین همراه است.
اما ما با مفاهیم و اندیشه های نو چه کرده ایم؟ ساخت و ابداع مفاهیم جدید پیش کش مان.
جز آن که از همان آشنایی ما با فلسفه در قرون ماضیه و بعدها در قرون جدید تمامی سعی و تلاش مان آن بود که افکار جدید را در قالب و مفاهیم کهنه آب بندی کنیم و چون این امر شدنی نبود دست به تقلیل مفاهیم و اندیشه ها زدیم تا اندیشه های نو با مفاهیم کهنه کنار بیایند و از این رهگذر ما دلخوش کنیم به این که داریم چار اسبه بسوی اندیشه و دوران مدرن می تازیم.
مسئله دموکراسی و وشاورهم فی الامر و مسئله سوسیالیسم و برابری دینی و خدامالکی بجای مالکیت عمومی و جامعه توحیدی بجای جامعه کمونیستی چه معنایی جز تقلیل مفاهیم داشته است و دارد.
و اگر دوران جدید دوران نقد و سنجش اندیشه ها و باورها بود و شک منطقی دکارت نقطه شروع مدنیت جدید بود ما کجا و چگونه به شک منطقی رسیدیم و حاصل این رسیدن چه بود وکجا بود.
جوهر فلسفه پرسشگری و انتقاد است این جوهر متافیزیکی حاوی این گستاخی ست که فراسوی علم و دین و هنر و تاریخ می توان طرح پرسش کرد.
در ذهن و اندیشه ما پرسش چه مقام و منزلتی دارد و ما در کجا و کی از این علوم و دین و تاریخ و هنرگذشته ایم و طرح پرسش کرده ایم. این طرح پرسش در برخورد با دو نهاد قدرتمند سنت و استبداد چه جایگاهی در زندگی تاریخی ما داشته است و دارد.
از سویی دیگر در زندگی ما جسارت از چه جایگاهی تاکنون برخوردار بوده است تا با جسارت اندیشیدن به خردمندی و فرزانگی برسیم.
کنش ما در تمامی این سال ها برای شناخت خود و جهان خود چه بوده است. اگر فلسفه عشق به فرزانگی ست این عشق در ما چه نمودی داشته است.
عمل و تلاش ما برای رسیدن به این فرزانگی در کجای تاریخ اندیشه ورزی ما بوده است و پراکسیس نظری ما حاصلش چه بوده است. و شیوه زیستن و اندیشیدن ما در طول دهه ها و سده های گذشته حکایت از چه رازی در تاریخ ما داشته است.
و چرا ما هرچقدر به حقیقت تاریخ نزدیک و نزدیک تر می شویم این حقیقت از ما دور و دورتر می شود .
ما چقدر در نزدیک شدن به حقیقت تلاش کرده ایم تا به افق های باز نزدیک تر شویم.
فرهنگ ناپرسایی
ناپُرسایی که امر امروز یا دیروز ما نیست. در پیکره فرهنگی ما که از همان آغاز یک پیکره دینی بوده است پرسش جایی نداشته است. چه در شکل حکومت که استبدادی محض بوده است و چه در قالب سنت و همیشه و همه جا دو نهاد قدرتمند حضور داشته اند و پشتوانه مخالفت شان با پرسایی در یکی تیغ و تبر بوده است و در دیگری حربه تهدید و تکفیر. پس هر پرسشی بناچار در چهارچوب همین پیکره باید شکل می گرفته است. و این شدنی نبوده است الا با پذیرش پیشینی این پیکره و جستجو در حیطه ای که این پیکره اجازه می داده است و اگر کسی بخود اجازه می داد خارج از این پیکره حرف و حدیثی بمیان بیاورد پیشاپیش روشن بود که چه سرنوشتی داشت یا تمامی مکتوباتش در آتش سوزانده می شد و یا آن قدر کتاب هایش را بر سرش می زدند که شیرازه کتاب ازهم بپاشد و یا سر او، و معلوم بود در این جنگ سر و کتاب بازنده کیست و برنده کیست.
گذار از فرهنگ ناپرسنده به فرهنگ پرسنده
ناپرسندگی در یک فرهنگ امری تاریخی است همچنان که پرسندگی یک فرهنگ چنین است. برای این که به فهم و شناخت ناپرسندگی در یک فرهنگ واقف شویم باید فراشد تاریخی آن فرهنگ را نگاه کنیم و خم بشویم روی این امر که چه مولفه هایی دست بدست هم دادند تا یک فرهنگ ناپرسا شود.
از دیر باز دو نهاد قدرتمند مولفه های فرهنگی ما را شکل داده اند؛ نهاد سلطنت و نهاد سنت. پس باید برای فهم تاریخی فرهنگ ناپرسنده باید این دو نهاد را واکاوی کنیم تا ببینیم مولفه های تشکیل دهنده این دو نهاد چه بوده اند که ناپرسایی را در بطن فرهنگ ما نهادینه کرده اند. و چرا در طول دورانی که اروپا موفق شد رنسانس فرهنگی خود را شکل بدهد ما موفق نشدیم رنسانس خودرا به میدان بیاوریم. و پیش از هر کاری با گذشتن تام و تمام از این مولفه های اثرگذار در ناپرسایی فرهنگی نظامی را پی بریزیم که پرسش و اندیشه جوهره اصلی آن باشد. نکته بعد باید دید در طول سده های گذشته ما چه کرده ایم که راه بجایی نبرده ایم یا مماشات کرده ایم و یا در رویه بیرونی پدیده ها خود را مشغول نوک زدن به مشکلات کرده ایم. مماشات با مولفه های مخرب امری که تاکنون در طول سده ها انجام شده است ما را به سر منزل مقصود نمی رساند. و گشت و گذار بر سطح بیرونی مسائل ما را بجایی نمی رساند هم چنان که تا کنون نرسانده است.
فرهنگ زنده
فرهنگ ناپرسنده فرهنگی مرده است. وقتی پرسشی نیست مشکلی هم نیست وقتی مشکلی نبود تغییر و تحولی هم نیست. فرهنگی که در کشمکش دائم با خود است مدام خود را بروز می کند. مدام خود را بر روی میز تشریح می گذارد و با باز کردن اعضا و جوارح خود بیماری هایش را پیدا و جراحی می کند. مدام خودش را در آینه نگاه می کند و با نقادی خود خون تازه را در رگ هایش به گردش در می آورد فرهنگی زنده است. و درست بر عکس این یک فرهنگ مرده است که مدام گند و کثافت هایش را پنهان می کند و با فرافکنی هر عیب و ایرادی را جنبه بیرونی می دهد و با پخش فوبیای ویروس دشمن هر عیب و ایرادی را به دشمنان خود نسبت می دهد. پس سرطان ریشه می دواند و او را از درون تهی و گندیده می کند. برای یک فرهنگ زنده هر پدیده و اتفاقی نخست جای پرسش و بعد جای چون وچراست. پس سعی می کند برای هر پدیده ای یک تئوری بسازد تا در پرتو آن تئوری آن را بفهمد و توضیح دهد و آنرا تبدیل به علم کند. فرهنگ زنده مدام در حال تئوری سازی و تبدیل هر پدیده و هر امری به علم است.
من اندیشنده
خود را به اندیشیدن زدن و اندیشیدن یکی نیست. و این بر می گردد به تنبلی تاریخی ذهنی اندیشنده که در پس هر اندیشیدنی برایش خطری بوده است. یا نبوده است از همان آغاز قالبی که شرایط زیست محیطی برایش فراهم کرده است این بوده است که به اندیشیدن خطر نکند و دنبال غذایی آماده برای پرسش هایش باشد. این امر دلیل کُند ذهنی تاریخی ما نبوده است. ما در زمان و مکانش نبوغ و نابغه هم داشته ایم و حالا هم داریم. مشکل ما جای دیگری ست. پیکره فرهنگی و ذهنی ما بشکل تاریخی بی پرسش و یا کم پرسش شکل گرفته است. بهمین خاطر است که فلسفه نداشته ایم. چون اندیشه فلسفی ملزومات خودش را دارد که ما از آغاز فاقد آن بوده ایم. و هرچه که از شرق و غرب عالم از فلسفه بگیر تا هنر بدست ما رسیده است در قالب فرهنگی و ذهنی خود در آورده ایم. و سعی کرده ایم مسائل را آن گونه بفهمیم تا با زمینه های فرهنگی مان یگانگی داشته باشد. ما با اندیشه مشروطه همان کاری را کردیم که با مارکسیسم کردیم. و این امر جدیدی نبود. ما با اندیشه یونانی هم همین کار را کردیم. از هر کدام همان قدر را گرفتیم که لازم داشتیم. و سعی کردیم فلسفه یونانی را لباس شریعت بپوشانیم و پوشاندیم. همان گونه که با اندیشه مشروطه کردیم و خروجی اش آن بود که دیدیم. یا همه کارها را بدست شاه سپردیم که قرار بود شاهی نمایشی باشد. شاهی که به هیچ کس پاسخگو نبود یا بدست سنت سپردیم که با نمایندگانش نظارت کند بر منطبق بودن قوانین با سنت. و عاقبت کار آن بود که نه به فلسفه رسیدیم نه به مشروطه.
بستری برای اندیشیدن
پرسشی که هم چنان بی پاسخ است این است که چرا ما که کلیت شرق باشیم در بر خورد با غرب که مراد غرب فرهنگی باشد در تمامی کلیت جغرافیایی اش نتوانسته ایم و یا نخواسته ایم از آن ها شیوه اندیشیدن را یاد بگیریم. و اگر در ساحت هایی به آن ها نزدیک شده ایم این نزدیکی نیم بند بوده است. و دوم چرا ما از همان آغاز در پی آن بوده ایم برای غربی شدن نیاز نیست غربی فکر کنیم بلکه باید مجهز به افزاری شویم که در دست غرب می بینیم. و شاید علت آن بود که ما می پنداشتیم غرب با این افزار غرب شده است و اگر ماهم به این افزار دست یابیم مثل غرب می شویم. در نبرد چالدران که به باور بعضی از تاریخ نویسان جنگ تمامی جنگ ها بود وقتی مرشد کامل، شاه اسماعیل صفوی با سی هزار قزلباش به جنگ صد هزار ینی چری رفت و با سیصد محافظ از میدان نبرد گریخت زعمای قوم به این نتیجه رسیدند که شکست ما شکست افزار بود بهمین خاطر برادران شرلی را آوردند تا کارخانه توپ سازی در اصفهان دائر کنند. اما این غفلت تاریخی و یکی گرفتن افزار با اندیشه افزار ساز مختص به دوران صفویه نبود. باید بر گردیم به دورانی که اندیشه یونانی بعد از آمدن اسکندر به جغرافیای سیاسی امپراطوری ایران وارد شد و متفکرین ما بعد از آشنایی با تمامی اندیشه یونانی از فلسفه بگیر تا اخلاق و فیزیک و ریاضی رضایت دادند به برداشت کمی از آن علوم برای رتق و فتق امور روزمره شان و پوشاندن لباس دین به فلسفه و باقی امور. و فهم نکردند که چرا در یونان ما نمایشنامه و تئاتر خیابانی و نحله های مختلف فلسفی داریم و در این حوالی نداریم و اگر نداریم چرا و سدها و موانع چه بوده اند. واین که پرسیده می شود چرا ما نتوانستیم جبران کنیم آن نبود تفکر را باید بگوئیم بخاطر آن که به فهم این داستان نرسیدیم. و فکر کردیم با ترجمه و خواندن و یاد گرفتن فلسفه و نمایشنامه ما هم فیلسوف و تراژدی نویس می شویم. هرچنداین خواندن و یادگرفتن مان هم جدی نبود و به عمق نرفت تاگره ای از مشکلات ما باز کند.
چرا نیاموختیم؟ این که ما نتوانستیم اندیشیدن رابیاموزیم علت دارد و این علت دلیل کُند ذهنی ما نبود شرق در کلیت اش همیشه نشان داده است که از نظر بهره هوشی چیزی از غرب جغرافیایی کم ندارد پس علت چه بود؟
علت را باید در پیکره فرهنگی شرق جست که پیکره ای دینی بود. و این پیکره رخصت نمی داد اندیشه پر وبال بگیرد و در هر ساحتی که خواست اندیشه کند و هر کس و هر چیز را زیر سئوال ببرد. ما با این پیکره با فرهنگ یونانی و بعدها با فرهنگ غربی روبرو شدیم. تلاش اندیشه ورزان ما از همان آغاز بر آن بود که این پیکره دست نخورده باقی بماند پس از هر ساحتی چیزی گرفتیم که به کارمان می آمد. ما چیز بیشتری از این از فلسفه یونانی و تفکر غربی نمی خواستیم. از مشروطه ببعد گزاره منتشری که در دهان اندیشمندان ما بود این بود که گرفتن تکنولوژی غرب با حفظ سنت. و سنت در واقع چیزی نبود جز همان پیکره ای که ما را از اندیشیدن آزاد باز می داشت. اینان بر سر دو راهی تاریخی خود بودند و نیک می دانستند اندیشیدن آزاد خانه آخرش واگذاشتن پیکره فرهنگی در مسیر باد است. پس تصمیم گرفتند بر این پیکره بمانند و تنها راهی که باقی می ماند گرفتن آن بخش از تفکر غرب تا آن جا که بتوانند جهان بینی خود را با اندیشه نوین آب بندی کنند. اتفاقی که در آغاز شدنی بود در دوران های بعد ممکن نبود چرا که پیکره فرهنگی با ساروج خرافات و باور های عجیب و غریب آن چنان پایه های خود را سفت کرده بود که دیگر ممکن نبود بتوان خللی در آن وارد کرد.
یک مشکل دیگر
مشکل دیگر ما آن بود که می پنداشتیم خواندن و نسخه برداری از این کتب ما را آن می کند که باید بکند. پس سعی کردیم فلسفه و اندیشه اروپایی رابخوانیم و در محاورات مان مدام از آن سود جوئیم اما خواندن کتب فلسفی به معنای فیلسوف شدن نبود. معلم فلسفه در خانه آخرش فرق بسیار دارد با کسی که فلسفی می اندیشد. اندیشیدن با کتاب خواندن حاصل نمی شود. هم چنان که فکر کردن با افزایش محفوظات یکی نیست. کتاب محصول فکر و اندیشه دیگری ست. ذهن و اندیشه ما را ورز می دهد اما ما را صاحب اندیشه نمی کند. بما تنها یاد می دهد که دیگران چگونه فکر می کنند. اما اندیشیدن از جنس دیگری ست. اگر ما بخواهیم از حاصل فکر دیگران زندگی کنیم شدنی است. اما این زندگی انگل وار حاصلش همین هست که می بینیم. ما را در نهایت می تواند صاحب تکنیک کند. و حتی بما یاد بدهد که ما چگونه یک ماشین را روشن کنیم و بجلو ببریم و کارمان را به سامان برسانیم. اما ما را صاحب فکر ماشین ساز نمی کند. در نهایتش تکنسین های خوبی می شویم که شده ایم و در کار های این چنینی از مدل های اصلیش چیزی کم نداریم. اما هزار سال هم که بگذرد ما موفق به ساخت ماشین نمی شویم که تاکنون هم نشده ایم. برای صاحب اندیشه شدن باید در ذهن تغییراتی ایجاد شود. باید بستر اندیشیدن در آن جا آماده شود. ما نیازمند چنین بستری هستیم که خود بخود اندیشمند از هر سنخش بسازد و بپرورد. اندیشیدن تا زمانی که در اذهان یک ملت بیک ضرورتی درونی تبدیل نشده است محال است آن ملت صاحب اندیشه از هر سنخش شود. اگر غرب جغرافیایی از همان آغاز تبدیل می شود بیک کارخانه نخبه سازی از فیلسوف بگیر تا هنرمند و مجسمه ساز و مهندس برای این که آن ذهن در پایش مداوم درونیش چنین است. بستر ذهنی اش این گونه شکل گرفته است که در تمامی کارهای عالم چند و چون بکند و برایش هر پدیده ای پرسشی و هر پرسشی بیک تئوری تبدیل شود و سعی کند در چارچوب علم به چرایی خود برسد. ذهن قومی اندیشه ساز بدنبال نابغه نیست که در پروسه رشد علم حکم جرقه ای را دارد. این جا و آن جا هم در شرق جغرافیایی ما مدام نابغه هایی داشته ایم و خواهیم داشت اما نابغه ها تاریخ ساز نیستند. برای ساخت یک کشور ما نیاز به لشگری از اندیشمند در هر عرصه ای داریم که پیکره فرهنگی یک ملت را شکل بدهند و این پیکره شامل همه چیز می شود. غرب جغرافیایی یک کارخانه دانشمندسازی است. هر چیزی را به تولید انبوه می رساند از علوم انسانی بگیر تا علوم دقیقه. خودش را معطل این یا آن نابغه نمی کند. واگر نابغه هم ظهور کرد بر سریر می نشاندش و پربها می دهد اما کارش را با لشکری از دانشمندان بجلو می برد. و کارخانه اش آنی از تولید تعطیل نمی شود. اما پرسشی که هم چنان به قوت خود باقی ست این است که چرا بستر تاریخی ذهن شرقی برای اندیشیدن آماده نشد تا در پروسه تاریخیش ورز بیاید و بتواند با فهم مشکلات ساختاری خودش وارد دوران جدید شود. باید به تاریخ برگشت و همه چیز را از بدایت دید.
نابالغی خود خواسته
نابالغی در برابر بالغ بودن می آید و بلوغ و نابلوغ در دو ساحت بکار برده می شود؛ جسمی و فکری. و در اینجا مراد ما بلوغ و نابلوغ فکری ست و مارا با بلوغ جسمی که پویه ای طبیعی دارد کاری نیست.
در نابالغی خود خواسته ما با دو فاکتور روبروئیم:
۱-فهم
۲-توانایی در بکار بردن فهم خویش
اگر در درک قضایا فهم قضایا نباشد ما بانابالغی روبروئیم که خود خواسته نیست نا خواسته است.از آن که نمی فهمد نمی شود خواست که چرا در پی برافراشتن پرچم حقیقت کاری نمی کند تنها می شود به او گفت در پی فهم بیشتر از قضایا باشد. اما در نابالغی خود خواسته کاستی فهم نیست نقصان در عزم و دلیری بکار بردن فهم است. این عزم و دلیری باید خود جوش باشد. باید به آن رسید. نباید نیاز به کمک و رهنمود دیگری باشد. کانت عصاره روشنگری را بیرون آمدن آدمی از نابالغی خود کرده اش می داند.
چند پرسش
ما باید نخست به این پرسش پاسخ دهیم که چرا ما در حل مسائل خود عاجزیم. این عجز ریشه در کجا دارد. آیا این درست است که عده ای می گویند جهل ما جهل خانگی است و ریشه ای تاریخی دارد.
جهل خانه زاد چیست. از کجا می آید. چراما گرفتار این جهل خانه زاد شده ایم و راه خلاصی از آن چیست. آیا این درست است که راه خلا صی ما از این جهل تاریخی بیداری فرهنگی است و اگر چنین است بیداری فرهنگی چیست. و آیا پالایش خودبخودی از این جهل ممکن است یا نه. و آیا امکان تولید خود بخودی پادزهر در جامعه ای که گرفتار جهل خانه زاد شده است هست یا نه و اگر هست چگونه و اگر نیست چرا؟
ابزارمان برای تشخیص و تحلیل مسائل تاریخی مان چیست. امروز ما با دیروزمان چه فرقی کرده است. چرا ما در تمامی این دهه ها و سده ها نتوانسته ایم از مرز بررسی وقایع روز جلوتر برویم و تمامی انتقادات مان در سطح و درحیطه اخلا ق بوده است.
و ما از پدران مان چه ارث برده ایم. این ارث پدری چیست که گریبان مارا رها نمی کند.
تقلیل گرایی در مفاهیم
گفته می شود؛ از اوان آشنایی اندیشمندان پیشرو ما با اندیشه های غربی آن ها به صرافت دریافتند که داستان در این حوالی آن گونه به جلو نمی رود که در غرب رفته است. پیشرفت اندیشه در غرب با به چالش کشیدن و عقب راندن کلیسا از حیطه های مختلف اجتماع و در نهایت پس راندن آن به حوزه خصوصی ممکن شده است. اما با توجه به نفوذ مذهب در ارکان اجتماعی ما و نبودن بستر عینی برای رشد اندیشه های نوین در غرب که به مدد رشد طبقه نوین بورژوازی حاصل آمده بود به اجبار به دنبال تطبیق مفاهیم اندیشه غرب با مفاهیم سنتی بر آمدند تا راه را برای نفوذ اندیشه ها ی نوین باز کنند و از سر و ته اندیشه های نوین زدند تا از حساسیت دم و دستگاه مذهبی بکاهند از آن سوی دلبستگان به مذهب نیز که اندیشه خود را در خطر می دیدند به استخدام مفاهیم نوین برای پیرایش و اصلاح سنت دست یازیدند. سلطه مذهب از دوسو باعث کژفهمی مفاهیم اساسی اندیشه های غربی شد و نوعی سر درگمی در عموم اندیشمندان ما ایجاد شد و در حیطه زبان کلمات یکسان به منظورهای متضاد به کار گرفته شد. اوج این خلط مباحث را در وقایع سرنوشت ساز دیده ایم. بنظر می رسد با تجربه عینی مردم از آن چه بر جامعه رفته است دیگر جایی برای مماشات باسنت گرایان باقی نمانده است.
بنیادهای تاریک
ما وارث گذشته ای تاریخی هستیم که بنیادهایش برای ما ناشناخته است. این ناشناخته ماندن گذشته در نزد ما علت دارد.
تقلیب و تحریف وقایعی که از دید تاریخ نگار و تحلیل گر منصف دور بوده است. و در طی اعصار ماضی مدام کژ و کوژ و کوچک و بزرگ شده است.
عمق ناپیدای تاریخ و فرهنگ ما بر ما معلوم نیست و ما در روزگار درازی که بر ما گذشته است فاقد ابزار و شرایطی بودیم تا بتوانیم در این دریای بی کران غوص بریم و از دل تاریکی ها بنیادهای تقلیب شده را بیرون بیاوریم. و اگر جز این باشد باید پاسخ داد چرا بعد از تمامی تلاش های انجام شده ما این جای تاریخ و روزگار خود ایستاده ایم.
گام نخست این داستان این جاست که بدانیم در مورد بنیادهای فرهنگی تاریخی خود چیز زیادی نمی دانیم. بعد از فهم این ندانستن است که باید دنبال کنیم چگونه می توانیم به اعماق این دریای تاریک برویم و بنیادهای فرهنگی خود را بیرون بیاوریم.
مشابهت های تاریخی
تحقیر مداوم ما توسط غرب؛ تحقیری که ریشه در پیشرفت مداوم آن ها در همه عرصه های فرهنگی و اقتصادی و فنی داشت و در جازدن و بعضاً عقب گردهای مکرر ما در همه عرصه های فرهنگی و اقتصادی و فنی باعث شده است که ما مدام دنبال مشابهت های خودمان با غول ها و قله های غرب بگردیم و بعضاً خودمان را با غرب برابر و حتی با گزافه گویی ها خود را بالاتر از آن ها بدانیم. مولوی را یگانه و بی نظیر و حافظ را برابر و حتی بالاتر از گوته و ملا صدرا را هگل و حتی بالاتر از هگل و ابن سینا را پاستور و حتی بالاتر، کوروش را بنیان گذار حقوق بشر و به سلطنت رسیدن زنان را در دوران سقوط ساسانیان به حساب برابری زن و مرد در دوران ماضی بینگاریم و غرب را وامدار گذشته پرافتخار خود بدانیم.
و غرب کنونی را فاقد اخلاق و معنویت و غرق در منجلاب فردیت و منیت بدانیم و در عوض خود را صاحب اخلاق و معنویت به حساب بیاوریم. غرب زدگی جلال آل احمد آینه تمام نمای این داستان است.
مشابهت های نادرست
پولس، مسیح را رابط بین خدا و انسان دانست و با شکل گرفتن سازمان کلیسایی، کلیسا جانشین مسیح و رابط بین خدا و انسان شد که با گرفتن پول می توانست گناه انسان های گناهکار را ببخشد.
پروتستانیسم در جایی مطرح می شود که گناه وجودی و بخشودگی الهی بمیان بیاید و کشمکش از این جا شروع می شود که بخشودگی الهی توسط کلیساست یا با ایمان به عیسی مسیح متحقق می شود.
اما در جایی که نه سازمانی کلیسایی وجود دارد و نه رابطه خدا و انسان به این شکل تعریف می شود پروتستانیسم چه محلی از اعراب دارد.
گفته می شود پدران نامبردار ما می دانستند باید از جامعه سنتی به دوران مدرنیته گذر کرد و برای آن که با سنت در گیر نشوند و در جامعه ای بغایت واپس نگاه داشته شده اندیشه های مدرن فرصت نشو نما بیایند مجبور شده اند که بدنبال معادل هایی در فرهنگ خودی بگردند. آیا براستی این گونه است؟ باید پژوهش کرد.
البته نباید از یاد برد که این اندیشه بجایی رسیدکه عده ای به این باور رسیدند که هرچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد مصداق درست ما ایرانی هاست و مدعی شدند که ما همه چیز برای نو شدن داریم و نیازی به اندیشه های مدرن که خاستگاهش غرب است نداریم. و این تب آن قدر با گرفت که آدمی مثل اخوان ثالث شاعر خوب خراسانی مدعی شد وقتی ما مزدک و مانی را داریم چه نیازی به مارکس و لنین داریم و به باور خود مکتبی درست کرد به نام مزدشت که وحدتی بود بین اندیشه های آشو زردشت و مزدک تا دهان چپ های ایرانی را ببندد و دکان آن ها را تخته کند. و از آن طرف دکتر علی شریعتی را داریم که ابوذر مردی بر خاسته از یک نظام عشیرتی را در قالب پرولتاریای صنعتی جا بزند و او را نخستین سوسیالیسم تاریخ بنامد. این در هم اندیشی ها و این هم نهادسازی ها و یافتن مشابهت های تاریخی ریشه اش در کجاست؟ نسبت ما با حقیقت گرانیگاه اصلی هستی ما بودن یا نبودن نیست. لااقل در وحله نخست مشکلات ما نیست، گفتن یا نگفتن هم نیست. گرانیگاه اصلی اما روبرو شدن با حقیقت است. حقیقتی که در درازنای تاریخ آن قدر کژو کوژ، آشکار و ناپیدا شده است آن قدر پیرایه های گوناگون بخود گرفته است که یافتن آن برای ما ناممکن شده است. مسئله اصلی باز شدن چشم ناپیدای آدمی است تا با حقیقت روبرو شود .
آغاز پرسش
پرسش از دیدن و یافتن آغازمی شود و به گفتن و نگفتن و درآخر به بودن و نبودن می رسد. و این که چه اجبار و چه ضرورتی در گفتن حقیقت هست.
و دیگر این که آیا آدمی را در گفتن حقیقت و پای فشردن بر افشای حقیقت آیا تکلیفی هست یا نه. اما نکته ای که ذهن پژوهشگر تاریخ اندیشه را مشغول می کند این است که تبار شناسی حقیقت گویی در تاریخ ما کجاست. و چرا ما دستمایه کمی در این زمینه در تاریخ خود داریم و مدام ما مشغول مماشات و کتمان حقیقت بوده ایم. و پنهان کردن آشغال ها در زیر فرش های مان و شاید علت دیگری هم داشته باشد و آن نرسیدن به آن مرحله از حقیقت که روشنائیش ذهن ما را روشن کند و اگر هم این جا و آن جا انواری از حقیقت بر ذهن ما تابیده شده است آن چنان دست پاچه شده ایم که قادر نبوده ایم پرده ای را کنار بزنیم چرا که حقیقت پیش از آن که بنای روبرو را پائین بیاورد باعث فرو ریختن باورهای خودمان می شده است. ما بدلایلی بسیار به این امر نرسیده ایم و اگر در جاهایی رسیده ایم از آن تن زده ایم که نسبت ما با حقیقت چیست. این پرسش یکی از پرسش های اساسی در تاریخ اندیشه ما بوده است که تاکنون نتوانسته ایم به آن نزدیک شویم. و هنوز نتوانسته ایم به این امر برسیم که حقیقت در وحله نخست چیست و چگونه می توان به آن رسید و در صورت رسیدن تکلیف ما نسبت به آن چیست و باید با آن چه کرد. پرسشی که در همین راستا شکل می گیرد این است که حقیقت گویی آیا در تاریخ ما سابقه ای دارد و اگر ندارد چرا و اگر دارد کجا.
حقیقت گویی به این معنا که تمامی آن چه در سویدای ذهنمان است بیرون بریزیم و فاش گویی کنیم. پرسشی دیگر آیا ما برای فاش گویی حقیقت و تمام گویی حقیقت واژه ای داریم. اگر داریم کجاست واگر نداریم از چه روست.
ما از همان آغاز با دو نهاد روبرو بوده ایم که ما را با دار و درفش یا تکفیر و از آن چه که در ذهنمان می گذشته است باز داشته است بهمین خاطر همیشه گفته ایم زبان سرخ سر سبز را می دهد به باد. پس مدام خودرا سانسور کرده ایم، مدام از گفتن آن چه در اعماق روح مان می گذشته است ابا کرده ایم. خب دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد اشاره به این ترس تاریخی ما بوده است. همین ترس باعث شده است که ما به ابهام سخن بگوئیم. از شراب و می ساقی حرف زده ایم بگونه ای که هر زمان گرفتار محتسب شدیم بگوئیم این نه آن شراب و می و ساقی عوام که شراب و می و ساقی عرفانی ست که ربطی به ام الخبائث و زنان زیبا روی ندارد.
در این حقیقت گویی ما با چند موضوع سروکار داریم:
کسی که حرف می زند: عامل گفتن یا سوژه.
مضمون؛ چیزی ست که گفته می شود؛
باور و نظر گوینده و شنونده رسیدن به حقیقت و دستیابی به آن چه که تاریخاً از ما رو پنهان کرده است امری ساده نبوده است. و این سخت ترین مرحله این فاش گویی نیست. ما برای پیدا کردن شنونده فهیم هم دچار اشکال بوده ایم. اما همه این داستان نبوده است ما برای همان مقداری که به حقیقت دست یافته ایم با خطر و تهدید روبرو بوده ایم. خطر و تهدیدی که با از دست دادن جان مان همراه بوده است.
تنقیح مفاهیم
ریختن مفاهیم نو درقالب کهنه که سنت بود کاری که در مشروطه شد و از آن بعنوان تقلیل گرایی مفاهیم یاد می شود راهی بسوی آگاهی نبود و اگر این چنین نشان داده شده که راهی به آگاهی دارد این آگاهی کاذب بود. هرچند بعضی دیگر بر آنند که نسل نخست مشروطه خواهان بوجه مصلحت دست به این کار زدند تا جناح راست سنت را نترسانند و با این همه آن جناح تحمل همین حد را نکرد و کار را به جنگ و قتال کشاند تا این که علمای نجف رضایت به مرگ او دادند. بهر روی شکی نمی توان کرد که این تقلیل گرایی راه بجایی نبرد و نتوانست به باطن تجدد راه پیدا کند که پیدا کردنی هم نبود اما باید دست بیک خانه تکانی تاریخی زد. تنقیح مفاهیم پاکسازی ذهنی ماست. هرچند عده ای بر این باورند که ما هنوز وارد این مرحله نشده ایم.
زوال اندیشه؛ ماهیت وریشه هایش
در مورد این که ریشه انحطاط اندیشه ما کجاست، ماهیتش چیست هنوز جمهور علما به درک واحدی نرسیده اند. نخست مبدأ زمانی آن است. عده ای این مبدا را از حمله مغول می گیرند و عده ای دیگر به دوران خیلی قدیم بر می گردند. در مورد عامل انحطاط هم درک واحدی نیست. عده ای یک عامل را عمده می گیرند وعده ای دیگر انحطاط را چند عامله می دانند. در مورد خاستگاه آن عده ای عامل انحطاط را داخلی می دانند و عامل خارجی را کاتالیزور آن به بحساب می آورند و عده ای دگر بر عامل خارجی تکیه می کنند. پرسش اصلی این است که چرا ما به درک واحدی از تاریخ خود نمی رسیم تا بدانیم خاستگاه و ریشه انحطاط کجاست؟
سه دیدگاه
سه دیدگاه قابل بررسی تا کنون ارائه شده است: دیدگاه نخست بر آن است که حمله مغول باعث شد نظام اندیشیدگی ما از بین برود و با حاکم شدن قشری گری جامعه از درون و مغز تهی شود. ما درقرن پنجم؛ دوران آل بویه با فرصتی برای زایش و بر آمدن روبروئیم اما با آمدن قبایل جنگجوی ترک از طرف خلیفه برای سرکوب جنبش های استقلال طلبانه ایرانی این دوران به پایان خود می رسد و سلاجقه روی کار می آیند. با روی کار آمدن سلجوقیان جریانی قشری که در راس آن امام محمد غزالی است سر بیرون می آورند.
احیاء علوم دینی غزالی بمعنای پایان دوره خرد گرایی ایرانی بود. و جامعه از نظر نظام اندیشگی وارد دوران تصوف می شود. و همین طور می آید تا حکومت دینی قزلباشان صفوی وبه خواب رفتن یکباره جامعه در روزگاری که اروپا در حال بیدار شدن و بر خاستن است و اوج این انحطاط پادشاهی شاه سلطان حسین صفوی است که در هجوم محمود افغان با پخش آش می خواست لشکریان او را تار و مار کند. و بالاخره مجبور شد از اصفهان خارج شود و تاج بر سر محمود افغان گذارد.
دیدگاه دوم: تاریخ انحطاط و خاستگاه آن را از روزگار بر آمدن زرتشت می داند و دینی شدن پیکره فرهنگی ما را دلیل اصلی انحطاط می داند و حمله مغولان و تازیان را کاتالیزور های این انحطاط به حساب می آورد.
دیدگاه سوم: این دیدگاه تاریخ و علت انحطاط را حمله تازیان می داند.
روز خوش فلسفه
راز ها، نمادها، تابو ها و اسطوره ها تمامی چیزهایی ست که ما را در میان گرفته اند و از ما می خواهند که با آنان سخن بگوئیم. اما برای سخن گفتن با آنان باید نخست زبان آنان رابیاموزیم و برای آموختن باید عزم خود را جزم کنیم و به آن شهامت و بزرگواری برسیم که نخست ذهن خود را از آموزه های تاریک پاک کنیم و باور کنیم هم اکنون از مادر بدنیا آمده ایم. این تولد هر چند بسیار دیر است برای ما که از فرط کهنسالی در حال احتضاریم اما تولد و رخدادی میمون است. روز آشتی ما با فلسفه بزودی فرا می رسد .
***
به پاس داشت فلسفه و فیلسوف این مکتوب که به میزان زیادی وامدار اندیشه های آرامش دوستدار است به همو پیشکش می شود.
4/11/2021