سروش دباغ
مرگ» از غامضترین و حیرت انگیزترین مقولاتی است که هر انسانی در زندگی خود با آن دست و پنجه نرم میکند. عموم انسانها از دست دادنِ عزیزی، خویشاوندی، دوستی، همکاری… را تجربه کرده و روزهای ماتم زده و تلخ و سرد را چشیده اند؛ ایامی که آسمان ضمیر ابری است و انسانِ مستأصل و بیپناه، مویه میکند تا مگر خاطر پریشان و درمانده اش تسلی یابد. همچنین، برخی انسانها، به تعبیر فیلسوفان اگزیستانسیالیست، «موقعیتهای مرزی»[1] را تجربه کردهاند. در این موقعیت ها، شخص خود را در چند قدمی مرگ میبیند، فی المثل در آستانۀ سقوط هواپیما یا غرق شدن در دریا قرار میگیرد؛ یا به نحو معجزه آسایی از یک سانحه رانندگی جان سالم به در میبرد؛ یا ناگهان با دزدی مواجه میشود که با اسلحه سرد به او حمله ور شده، به نحوی که اگر اندکی مقاومت کند و در صدد مقابله برآید، جان خود را از دست میدهد؛ یا روزها و ساعات آخر عمر خویشاوندان و دوستان نزدیک را تجربه کرده است. ما هیچ تجربه و درکی از مرگ خویش نداریم؛ بلکه شاهد مرگ دیگرانیم و روی در نقاب کشیدنِ انسانهای گوشت وپوست و خوندار در جهان ما اتفاق میافتد. آگهی ترحیم دیگران را در روزنامه میخوانیم و در مجلس خاکسپاری و ترحیم ایشان شرکت میکنیم؛ اما درک و تلقی ای از مرگ خویش نداریم؛ چرا که به تعبیر اپیکور، تا هستیم و زنده ایم و زندگی میکنیم، مرگ در نرسیده؛ وقتی هم مرگ در میرسد، دیگر ما در این عالم نیستیم تا آنچه را تجربه کرده و چشیده ایم، باز گوییم و تلقی و روایت خویش از این پدیده را پیش چشم دیگران قرار دهیم. به تعبیر ویتگنشتاین:
« پس با مرگ هم جهان تغییر نمیکند، بلکه خاتمه مییابد… مرگ رویدادی در زندگی نیست. ما زندگی نمیکنیم تا مرگ را تجربه کنیم».[2]
هیچکس مرگ خویش را تجربه نمیکند، بلکه ناظر و راوی مرگ دیگران است. در عین حال، تأمل در این پدیدۀ منحصر به فرد که مطمئناً به سراغ هر یک از ما خواهد آمد، عبرت آموز و معرفت بخش است:
« مرگ من روزی فرا خواهد رسید/ در بهاری روشن از امواج نور/ در زمستان غبارآلود و دور/ یا خزانی خالی از فریاد و شور».[3]
همۀ موجودات میمیرند و دنیای فانی را ترک میکنند، در عین حال ظاهراً انسان، تنها موجودی است که میداند که میمیرد و به مرگ خویش متفطن و آگاه است. زنبور، مگس، دلفین، زرّافه، گراز، سگ، گربه، طاووس و… دیگر موجودات نیز میمیرند، اما مرگآگاه نیستند؛ بلکه در طول زندگی تنها به محرکهای محیطی واکنش نشان میدهند؛ واکنشهایی که به تعبیر زیست شناسان «ارزش ابقایی»[4] دارد؛ فی المثل از خطر میگریزند و یا برای رفع گرسنگی از پی شکار روان میشوند. اما، انسان، علاوه بر اینکه به محرکهای محیطی پاسخ میدهد و نظیر دیگرِ موجودات کنشهای غریزی دارد، میداند که میمیرد و هر از گاهی و به بهانههای مختلف بدان میاندیشد و زوال خویش را فرا یاد میآورد. عموم عرفا و فلاسفه معتقدند «مرگ»، آیینهای است که شخص میتواند در آن خود را ببیند و سرزمین پهناور ضمیر خویش را بشناسد. به نزد ایشان، آدمیان میکوشند به علل و بهانههای مختلف از «خودی» در «بیخودی» بگریزند و با خویشتن مواجه نشوند و لختی در سایه سار درخت وجودِ خود نیاسایند:
می گریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری
قیمت هر کاله میدانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقیست[5]
مواجه شدن با خویش و خودکاوی پیشه کردن که متضمنِ عریان شدن در برابر خود است، مقوّماتی دارد؛ شناختِ خویشتن در آیینۀ مرگ یکی از این مؤلفه هاست. نسبت ویژه و منحصر به فردی که هر کس با این پدیده برقرار میکند، او را بهتر به خود میشناساند:
مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
آنک میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت تست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ [6] در این جستار بر آنم با مدد گرفتن از مفاهیم چهار گانۀ «کورمرگی»، «مرگ هراسی»، «مرگ اندیشی» و «مرگ آگاهی»، از منظر پدیدار شناسانه، تلقیها و واکنشهای مختلفِ نسبتِ به این پدیدۀ غریب و محتوم را به روایت خویش به بحث بگذارم. برای نسبت سنجیِ میان این واکنشهای گوناگون، میتوان از واژه طیف و پیوستار بهره برد. به دیگر سخن، این مقولات چهارگانه، طیفی را تشکیل میدهند و به تعبیر منطقیون، قسیم یکدیگر نیستند؛ از اینرو میتوان، به رغم تفاوتها و اختلافات پررنگ و برجسته، برخی تشابهات را نیز میان آنها سراغ گرفت، خصوصا میان «مرگ اندیشی» و «مرگ آگاهی». در عین حال، چنانکه در مییابم، مفترقات و اختلافات در این میان به حدی است که میتوان آنها را ذیل چهار مقولۀ مستقل گنجاند و صورتبندی کرد.
برخی آدمیان نسبت به پدیدۀ مرگ، کورمرگی پیشه کرده و ترجیح میدهند آن را نبینند و به فراموشی سپارند. برخی دیگر نیز از مرگ میهراسند، چون تعلقات دنیوی زیادی دارند و فرو نهادنِ تعلقات و رها کردن آنها، به نزد ایشانبه غایت سخت مینماید؛ جماعتی نیز مرگ اندیشاند و در اندیشۀ رهایی و گسستنِ در زندان و هم نورد افقهای دور شدن و یا رهسپار دیارِ نیستی و عدم گشتن هستند. گروهی نیز مرگ آگاهند؛ بدین معنا که تفطن و عنایت به زوال و نیستیِ هستی دارند و ناپایداری جهان و گذر عمر را جدی میگیرند، در عین حال، این امر مانع از پرداختنِ سهم بدن و بهره بردن و تمتع جستنِ معنویِ ژرف از دنیا و زندگی نشده است؛ از اینرو ایشان «در حال» و «حوضچه اکنون» زندگی کرده و « زندگی ابدی» را در همین دنیا تجربه میکنند. کور مرگی:
عدهای ترجیح میدهند به سرنوشت محتومی که در انتظار ایشان است، فکر نکنند و نیندیشند. به نزد ایشان، درست است که تمام انسانها آخرالامر گل کوزه گران میشوند، اما بهتر است به این مقوله فکر نکرد تا روزی که در میرسد. در مقام تمثیل، فرض کنید در یک روز سرد زمستانی داخل اتاق نشسته اید و با دوستی مشغول گفتگو هستید. شما در حین گفتگو، به بارش برف اشاره میکنید و دوست خود را دعوت میکنید که او نیز مانند شما از پنجره، صحنۀ بارشِ برف را ببیند. اگر دوست شما نخواهد به هر علت و دلیلی بارش برف را مشاهده کند و دربارۀ آن سخن بگوید، حتی در مقابل اصرار شما بر این امر، بکوشد بحث را عوض کند، و اگر موفق نشود، اتاق را ترک کند تا در معرض چنین امری نباشد. در واقع، او عالماً و عامداً میکوشد این امر را به محاق ببرد و به حاشیه براند؛ بدون اینکه لزوماً در مقام انکارِ بارش برف باشد.
کسانی میکوشند بی اعتنایی به پدیدۀ مرگ پیشه کنند و نام و ذکر آن را از خاطر خویش و احیاناً دیگران بزدایند؛ هر چند میدانند که بدون اعتنای ایشان، مرگ در کار خویش است و بخشی از جهان اطراف ما را میسازد: «مرگ گاهی ریحان میچیند/ مرگ گاهی ودکا مینوشد/ گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد/ و همه میدانیم/ ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است».[7] برای ایضاح بیشتر این امر، خوبست از مفاهیم دوگانه مدد بگیریم: زیبایی و زشتی، فقر و غنا، جنگ و صلح، عشق و نفرت، بلندی و پستی، دوستی و دشمنی، روشنایی و تاریکی… در زمرۀ مفاهیم دوگانهاند. زشتی عبارتست از نبودِ زیبایی، همانطور که زیبایی را نیز میتوان نبودِ زشتی قلمداد کرد؛ روشنایی و تاریکی نیز چنین اند، روشنایی نبود تاریکی است، و تاریکی نبود روشنایی. بر همین سیاق است دوگانۀ مرگ و زندگی؛ زندگی نبود مرگ است و مرگ نبود زندگی. وقتی سپهری میگوید: «زندگی وسعتی دارد به اندازه مرگ، پرشی دارد به اندازه عشق/ زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود»[8]، به همین امر اشاره میکند. زندگی وسعتی به اندازۀ مرگ دارد، چه کسی بدین امر عنایت داشته باشد، چه نداشته باشد؛ چه درباره آن سخن بگوید، چه سخن نگوید؛ چنین رابطهای میان مرگ و زندگی برقرار است. کورمرگی متضمن پشت کردن به آفتاب حقیقت و از آن روی برگرفتن و عطف نظر کردن به جانب دیگر است. به نزدِ فرد کورمرگ، گویی به مصداق «الباطل یموت بترک ذکره»، با نپرداختن به مقولۀ مرگ، این امر از اذهان میگریزد و به فراموشی سپرده میشود؛ هر چند اتفاق محتومی است که در انتظار همۀ ابناء بشر بر روی کرۀ خاکی است. مرگ هراسی:
از «کورمرگی» که در گذریم، نوبت به «مرگ هراسی» میرسد. برخی از آدمیان، مرگ هراس اند، بدین معنا که بر خلاف کورمرگان، دربارۀ مقولۀ مرگ میاندیشند و بدان التفات و عنایت میکنند؛ در عین حال مهابت و غرابت این پدیده برای شان هراس انگیز است. به نزد ایشان، زندگی این جهانی شیرینی و جذابیت بسیار دارد، از اینرو رها کردنِ آن تلخ مینماید. ریشۀ اصلی چنین واهمهای از مرگ، تعلقاتِ بسیار است. کسی که تعلقات عدیده، او را تخته بند زمان و مکان کرده، به سختی میتواند بند تعلقات را بگسلد، و بگذارد و بگذرد و در فضای بیکران به پرواز درآید و رهایی و سبکباری و سبکبالی را تجربه کند:
هر که شیرین میزید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهر خود را نبینی فربهی[9]
تن پرستی پیشه کردن و دلخوش بودنِ به اصناف تعلقاتی که زندگی ما را آکنده و پر کرده، مجال چندانی برای عبور کردن و هم نورد افقهای دور شدن فراهم نمیآورد. از اینرو کسی که جز زرق و برقهای پیرامونی، منظرههای انفسیِ فریبا و دل انگیزی را در ضمیر خویش سراغ نمیگیرد و نمیشناسد، از مرگ میهراسد؛ چرا که فرا رسیدن مرگ را هم عنان با دست شستن از تمام این امور خواستنی و دل انگیز میبیند. پذیرشِ عجالی و موقتی بودنِ زندگیِ این جهانی و تصدیق این امر که ما برای رفتن آمده ایم نه ماندن، کار سادهای نیست و امری است متوقف بر ممارست و ورزۀ درونی. به قول سپهری: «آدم چه دیر میفهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً».[10]
در مقابل، کسی که چندان دلمشغول تعلقات خویش در جهان پیرامون نیست و یا برخورداریهای زیادی ندارد، با رفتن و پر کشیدن و پای نهادن از عالم کون و فساد به «خلوت ابعاد زندگی» و «هیچستان» مشکلی ندارد و زودگذر بودنِ زندگی را وجدان کرده و از آن نمیترسد: « و نترسیم از مرگ/ مرگ پایان کبوتر نیست/ مرگ وارونۀ یک زنجره نیست…/ مرگ در حنجرۀ سرخ ـ گلو میخواند/ مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است».[11]
اگر فرد مرگ هراسی نتواند بر ترس خود از مرگ فائق آید، امکان دارد برای رهایی از این ترسی که در جان او رخنه کرده، خود را به غفلت زند و زندگی غافلانه اختیار کند و رفته رفته در وادی کورمرگی در غلتد. مرگ اندیشی:
مرگ اندیشان، نه مانند کورمرگان نسبت به این امر مهیب و مهم غافلند و خود را به فراموشی میزنند، و نه مانند مرگ هراسان، از مرگ میهراسند و تعلقات دنیوی ایشان را از اندیشیدن به این مقوله باز میدارد. به نزد مرگ اندیشان، زوال و فنا حقیقیترین حقیقتِ این عالم است؛ انسان نیامده است که بماند؛ بلکه قرار است چند صباحی بر روی این کرۀ خاکی بزید و سپس صحنه را ترک کند و منزل به دیگری بسپارد. چنین کسی، ناپایداری و ناماناییِ جهان پیرامون را به عیان میبیند و در آن دل نمیبندد، که:«آنچه را که نپاید، دلبستگی را نشاید». حافظ شیرازی که از سست بودنِ قصر امل و بر آب بودنِ بنیاد عمر سخن گفته، این مهم را به تصویر کشیده است:
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیادعمر بر باد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
جهانِ سست نهاد به هیچکس وفا نکرده و پیمان شکنی، شیوۀ جاری و همیشگی آن بوده است. مولوی بر این باور است که یکی از آموزههای پیامبران، القاء «مرگ اندیشی» است؛ بدین معنا که ادیان مقولۀ مهمِ زوال و فنای انسان را تذکار میدهند و تمام انسانها را بدین امر مهیب و غریب و سرنوشت سازمتوجه میسازند:
طوطی نُقل شکر بودیم ما
مرغ مرگ اندیش گشتیم از شما[12]
بنا بر سخن مولانا، قوم سبا به پیامبران گفتند که تا پیش از ظهور شما، ما اهل طرب و دلمشغولیهای این جهانی بودیم؛ تحت تاثیر آموزههای عافیت سوز دینی، اکنون مرگ اندیش گشته و دربارۀ سرنوشت محتوم خود فکر میکنیم.[13] به تعبیر قرآن: «کل نفس ذائقه الموت»[14] و «کل من علیها فان و یبقی وجه ربّک ذوالجلال و الاکرام».[15] مرگ به سر وقت تمامِ نفوس میرود و گریبان هیچکس را رها نمیکند.
علاوه بر این، مرگ اندیشی در میان کسانی که نگرش دینی و معنوی به جهان ندارند و عالم را عاری از ساحت قدسی و معنا و غایت میبینند و دچار یأس فلسفی میشوند، نیز یافت میشود. دغدغههای عمیق وجودی گریبان این افراد را رها نمیکند، بطوری که سردی و فسردگی را در عمق جان تجربه میکنند. صادق هدایت و ارنست همینگوی از این سنخ اند؛ فروغ فرخزاد هم از چنین احوالِ اگزیستانسیل خویش پرده برگرفته و زیر و زبرها و تلاطمهای روحی خود را به تصویر کشیده است:
«ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺎﺩ/ ﻧﺮﻡ ﻣﻲﺷﻮﻳﻨﺪ ﺍﺯ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺳﻨﮓ/ ﮔﻮﺭ ﻣﻦ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﻣﻲﻣﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ/ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﺯ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎﻱ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﻨﮓ».[16]
ﻓﺮﻭﻍ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ «ﺗﻮﻟﺪﻱ ﺩﻳﮕﺮ» ﺩﺭ ﺍﺷﻌﺎﺭ «ﺩﺭ ﺁﺑﻬﺎﻱ ﺳﺒﺰ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ» ﻭ «ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺩﺭ ﺷﺐ» ﺑﻪ ﻣﻘﻮﻟﻪ «مرگ» ﻣﻲﺍﻧﺪﻳﺸﺪ؛ ﺩﺭ ﺍﻳﻦﺟﺎ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ، ﻓﻨﺎ، ﺑﻴﻬﻮﺩﮔﻲ، ﺳﺮﺩﻱ، ﺯﻭﺍﻝ ﻭ ﻫﺮﺯﮔﻲﺍﻱ ﺳﺨﻦ ﻣﻲﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺭ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻣﺮﮒ ﻣﺤﻘﻖ ﻣﻲﺷﻮﺩ. ﺍﻭ ﮐﻪ «ﺗﻨﻬﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﻳﮏ ﺑﺮﮒ» ﺍﺳﺖ، «ﺩﺭ ﺁﺑﻬﺎﻱ ﺳﺒﺰ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ»، «ﺗﺎ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻣﺮﮒ» ﻭ «ﺳﺎﺣﻞ ﻏﻢﻫﺎﻱ ﭘﺎﻳﻴﺰﻱ» ﺁﺭﺍﻡ ﻣﻲﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ «ﺳﺎﻳﻪ ﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ» ﻣﻲﮐﻨﺪ ﻭ «ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ» ﺍﺳﺖ، ﺑﺎ «ﺭﻋﺸﻪ ﻫﺎﻱ ﺭﻭﺡ» ﺧﻮﺩ ﺳﺮ ﻣﻲﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻲﺍﻧﮕﺎﺭﺩ ﮐﻪ «ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻨﻲ ﻫﺮﺯﻩ» ﺭﻭﻳﻴﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺭﻳﺪﻩ ﻭ «ﻫﻴﭻ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﻩﻫﺎ» ﺩﻳﺪﻩ ﺍست، ﮔﻮﻳﻲ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﺧﺪﺍﺩﺵ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ :
« ﻣﻦ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ/ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺋﻴﻨﻪ ﺑﻨﮕﺮﻡ/…ﺍﻓﺴﻮﺱ/ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ/ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ/ ﮔﻮﺋﻲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﺳﺖ/…ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ/ ﻭ ﺑﺎﺩﻫﺎ ﺧﻄﻮﻁ ﻣﺮﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ/ ﺁﻳﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭ ﮐﺴﻲ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ/ ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻥ/ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﻓﻨﺎ ﺷﺪﻩ ﺧﻮﻳﺶ/ ﻭﺣﺸﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟ ».[17]
تمام مرگ اندیشانِ معنوی که به ساحت قدسیِ هستی باور دارند، بر این امر متفق القولند که جهان فناپذیر است و این زوال پذیری مهمترین خصوصیت این عالم است. عدهای در این میان، در این اندیشهاند که زودتر رخت از این سرای فانی به دیار باقی کشند و به سمت بی سو پرواز کنند؛ چرا که زرق و برق و تمتعات این جهانی چندان چنگی به دل نمیزند و ایشان را نمیفریبد و وسوسه نمیکند:
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد[18]
هنگامی که فرق سر علی ابن ابی طالب در محراب شکافته شد، بانگ بر آورد: «فُزتُ وَ رَبّ الکَعبه»؛ قسم به خدای کعبه رستگار شدم. گویی او دیگر رغبت چندانی به زیستن در دنیا نداشته و کاملاً برای این سفرِ بی بازگشت آماده بوده است. عارفی چون مولانا نیز جهان را چون زندان میانگارد و در پی حفره کردنِ این زندان است:
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وا رهان
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنک حفره بست آن مکری است سرد[19]
در آیین ذن، سامورایی «زنده مردن» را میآموزد، بدین معنا که وقتی سامورایی از تعلقات میگسلد و دل به زندگی نمیدهد و بی ذهنی را تجربه میکند، به استقبال مرگ میرود:
« آنچه آیین ذن بیش از هر چیز به سامورایی آموخت شیوۀ «زنده مردن» بود. زنده مردن آنگاه تحقق مییافت که سامورایی از مرز زندگی فرا گذرد و این در صورتی میسر میشد که ذهن از جهان بگسلد و از تعلقات روی گرداند و حالت «بی ذهنی» حاصل شود. به استقبال مرگ شتافتن و آن را بخشی از زندگی پنداشتن و از فکر آن دمی غافل نبودن، هدف غاییِ زندگی سامورایی بود. به عبارت دیگر، آمادگی برای مرگ جوانمردانه… وجه عملی همان تصفیۀ ذهن و تزکیۀ نفس بود».[20]
از سوی دیگر، مرگ اندیشانِ تلخکامی چون صادق هدایت نیز به استقبال مرگ میروند، چرا که ماندن در دنیا و چند صباحی بیشتر زندگی کردن، به نزد ایشان هیچ لطفی ندارد؛ از اینرو از پی امحاء رنجهای وجودی دهشتناکِ خویش روان میشوندو به زندگی خویش خاتمه میدهند. مرگ آگاهی:
هایدگر انسان را موجودی میانگارد که «روـ به مرگ ـ بودن» از مقوّمات احوال اگزیستانسیل اوست. از این رو، دازاین (انسان)[21] را موجودی رو به نیستی رونده تعریف میکند و میشناساند. اگر میتوان مرگ را از روی زندگی تعریف کرد، زندگی را نیز میتوان از روی مرگ و نیستی ای که در انتظار اوست، تعریف کرد؛ انسان موجودی میراست و رونده به سوی مرگ:
«دازاین اصیل میپذیرد که مرگ اصیل رخدادی نیست که زمانی در آینده اتفاق میافتد، بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپدیر از در ـ جهان ـ بودنش است. مرگ به خودی خود نشانهای در پایان تجربۀ ما نیست و نه حتی واقعهای که ما بتوانیم خودمان را برای ان آماده کنیم، بلکه ساختاری وجودی و درونی است که قوام بخش خود وجود ماست… دازاین در به رسمیت شناختن رو ـ به مرگ ـ بودن خویش و بدین وسیله به رسمیت شناختن اینکه هستی خودش اساساً با توجه به نیستی تعریف میشود، با توجه به نه ـ بودن خودش، قادر است به طور اصیل باشد».[22]
انسان مرگ آگاه، نه کورمرگ است و نه از مرگ میهراسد، بلکه بسان مرگ اندیشان دربارۀ مرگ بسیار تامل کرده؛ در عین حال نه دنیا را به سان عرفای مرگ اندیشی نظیر مولانا زندانی میداند که باید آن را حفره کرد و از آن رهید، نه مانند صادق هدایت و ارنست همینگوی، برآن است تا به اختیار خود، صحنۀ تئاتر زندگی را ترک کند؛ بلکه، تا جایی که جان و رمق در بدن دارد، به زندگی آری میگوید و به ادامه دادن ادامه میدهد. به نزد انسان مرگ آگاه، وجه تراژیک زندگی وقتی عمیقا رخ مینمایاند که انسان به عیان میبیند و میفهمد که جاودانگی و مانایی را دوست دارد؛ از سوی دیگر زوال و فنا نیز به عنوان حقیقتی صلب و ستبر رخ مینمایاند؛ سرنوشت محتومی که گریز و گزیری از آن نیست. از قضا، به سبب همین سرشتِ تراژیک زندگی است که انسانِ مرگ آگاه قدر تک تک لحظات زندگی را میداند و میکوشد، به رغم تمام ناملایمت ها، به بهترین نحوی از زندگی بهره برد و به چشمه آرامشِ ژرفِ درون متصل شود و آنات و لحظات خوشی را به قدر طاقت بشری تجربه کند. به تعبیر دیگر، چون انسان موجودی میراست و عمر جاودانه ندارد، باید قدر تک تک لحظات را بداند و در حال زندگی کند و پی در پی تر شود و «در حوضچه اکنون» آبتنی کند، در غیر اینصورت تا ابدالآباد زمان در اختیار داشت و باکی به دل راه نمیداد و بر لب جوی مینشست و فارغ البال گذر عمر را نظاره میکرد؛ اما دنیا بر مدار دیگری میگردد و از قوانین دیگری تبعیت میکند؛ چرا که عمر به سان برفی است که در مقابل آفتاب سوزان تابستان قرار گرفته و به زودی به سر میآید. در واقع، فرصت محدود بر روی این کره خاکی، اقتضا میکند که انسان مرگ آگاه تا پیش از روی در نقاب خاک کشیدن، انتقام مرگ را از زندگی بگیرد و قدر اوقات خوش را بداند. به تعبیر حافظ:
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که پایان کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
زیستن در حال و ابن الوقت بودن و به تعبیر ویتگنشتاین «زندگی ابدی» پیشه کردن از مقوّمات مرگ آگاهی به روایت نگارنده است. انسان مرگ آگاه برای رفتن و دنیا را ترک کردن روزشماری نمیکند، هر چند از یاد این امر مهیب غافل نیست و آن را به فراموشی نسپرده است؛ در عین حال از در رسیدنِ مرگ نمیهراسد:
«اگر ابدیت را بی زمانی معنا کنیم، نه مدت زمانی نامحدود، آن گاه زندگی ابدی متعلق به کسانی است که در حال زندگی میکنند. زندگی ما پایانی ندارد، همانطور که میدان دید ما مرزی ندارد… نه تنها تضمینی برای فناناپدیری زمانی روح انسان، یعنی زندگی ابدی آن پس از مرگ وجود ندارد، بلکه این فرض، پیش از هر چیز، از به انجام رساندن هدفی که همیشه برای انجام آن به کار رفته است، کاملاً ناتوان است. مگر با بقاء ابدی من معمایی حل خواهد شد؟ آیا آن زندگیِ ابدی خودش همانقدر معماگونه نیست که زندگی کنونی؟ »[23]
«ساعتهای خوب زندگی را باید موهبت دانست و شاکرانه از آنها لدت برد و در غیر این حالت، در برابر زندگی بی تفاوت بود… باید در برابر دشواری زندگیِ بیرونی به بی تفاوتی برسم… فقط کافی است به جهان بیرونی وابسته نباشی آنوقت لازم نیست از آنچه در آن روی میدهد، بترسی… فقط کسی که نه در زمان، بلکه در حال زندگی میکند، سعادتمند است. برای زندگی در حال مرگی وجود ندارد… کسی که در حال زندگی میکند، بدون ترس و امید زندگی میکند».[24]
به اقتفای ویتگنشتاین، میتوان سه مؤلفه را در زندگی ابدی سراغ گرفت و برشمرد: «زندگی در حال»، «زندگی درونی» و «زندگی بی پرسش».[25]
در سنن معنویِ گوناگون، زندگی کردن در حال قویاً توصیه شده است. هنگامی که مولانا میگوید:
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی[26]
از همین امر پرده میگیرد؛ در گذشتۀ از میان رخت بربسته و آیندۀ نیامده نباید زندگی کرد؛ که هر دو قوام بخش پریشانی و حزین بودن و ملالت و کهنگی اند؛ مهم اینجا و اکنون است و در دم زیستن. چنانکه جیمز کلارک آورده، دورانی که ویتگنشتاین رساله منطقی ـ فلسفی را مینوشت و دوران خدمت خود را سپری میکرد، به گواهی آنچه در یادداشتهای او آمده، تحت تاثیر تولستوی، در دم زندگی میکرد؛ نوعی از زندگی که او را زنده و بانشاط نگه میداشت:
«کما اینکه از رساله پیداست، ویتگنشتاین هیچ طَرفی از حیات پس از مرگ هم نبسته [بود]…او همچو چیزی را در همین دم میجست. ایدهدر دم زیستن را لئو تولستوى در مَخلص آموزههای مسیح که تحت عنوان اناجیل به زبان ساده نوشته، به تأکید عنوان میکند. علاقۀ نسبتاً سوداییِ ویتگنشتاین هم حین مدّت خدمتاش به کتاب تولستویْ مستند است. همخدمتىهایش اصلاً اسمش را گذاشته بودند «مردی با انجیل». به فونفیکر نوشته بود: «این کتاب حقّا که مرا زنده نگه داشت».[27]
زندگی درونی متضمن جدی گرفتن مسائل باطنی و شخصی خویش است و دلمشغول احوال درونی شدن، به نحوی که فرد نسبت به آنچه پیرامون او میگذرد و عمرو و زید دربارۀ او و دیگران میگویند، رفته رفته بی تفاوت شود. کفۀ انفسی ـ درونی زندگی ابدی نسبت به کفه آفاقی ـ بیرونی آن برتری دارد. کسی که زندگی ابدی پیشه کرده، بیش از هر چیز دلمشغول احوال خویش است و روزهای بارانی و آفتابی سرزمین وجود خویش را رصد میکند. این امر او را از پرداختن به دیگران، تا حد مقدور باز میدارد:
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی بام خویشی فرش خویش[28]
«پشت شیشه تا بخواهی شب/ در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج/… لحظههای کوچک من تا ستاره فکر میکردند/ خواب روی چشم هایم چیزهایی را بنا میکرد:/ یک فضای باز، شنهای ترنم، جای پای دوست».[29]
ممکن است در بیرون، شبِ توأم با سردی و فسردگی و تاریکی در جریان باشد، اما در ضمیر فرد مرگ آگاه، مواجهه با اوج و لحظات خوش و بهجت افزایی دست دهد. در طریق یوگا نیز عطف نظر کردنِ به عالم درون و مشاهدۀ احوال خویش، جهت سر برآوردن ِ وجد و سرور و شکفتن معنوی توصیه شده است. گویی انسانی که دلشمغول احوال باطنی خویشتن است، از زمین و زمان در میگذرد و انفتاح ژرف وجودی را تجربه میکند، گشایشی که با نقش بستنِ خنده بر لبان انسانِ مرگ آگاه در میرسد، مانند لبخندی که بر لبان مجسمههای بودا دیده میشود:
«سالک باید به زندگی معنوی و خلوت گزینی بگراید… وی باید با ذهنی قرار یافته به مراقبه در معبود ازلی بپردازد، و هنگامی که ذهنِ خاموش وی، در واقعیت باطن استقرار یافت و خواهشها او را ترک گفتند، آنگاه سالک را « متصل به حق» میتوان خواند… یوگی در این مقام، خویشتن را به وسیلۀ خویش میبیند و در باطن خویش، مسرور است. یعنی به نهایت وجد و شادیِ درونی رسیده و از عذاب روزگار وارسته است.»[30]
زندگی بی پرسش: زندگی ابدیِ مدّ نظر انسان مرگ آگاه، چنانکه ویتگنشتاین آورده، آکنده از پرسشهای عافیت سوز فلسفی و کلامی ای نیست که نمیتوان برای آنها پاسخی یافت؛ از اینرو بحث دربارۀ فناپذیری یا فناناپذیریِ زمانیِ روح انسان را امری معرفت بخش و رهگشا نمیداند. در واقع، انسان مرگ آگاه، همین زندگی کنونی را معماگونه میانگارد و تمام همّ خویش را مصروف وقوف یافتن به دقایق و ظرایف آن میکند. در عین حال از مرگ نمیهراسد و ترس از مرگ را از نشانههای زندگی نادرست میداند. آنچه مهم است، تجربۀ زندگی توأم با آرامش و طمأنینه و شادمانی و ابتهاجِ ژرف وجودی است، اگر این امر محقق شود، دیگر باکی نیست که مرگ فرا رسد. نتیجه گیری
در این مقال، با وام کردن مفاهیم کورمرگی، مرگ هراسی، مرگ اندیشی و مرگ آگاهی، پیوستاری از مواجهههای گوناگون با مقولۀ مرگ در عالم انسانی را به روایت خویش واز منظر پدیدار شناختیتبیین کردم. کورمرگی پیشه کردن و از سرشت زندگی و سرنوشتی که در انتظار همه آدمیان است، غفلت کردن، زیبندۀ یک زندگی عقلانی نیست. مرگ هراسی و ترسیدن از مرگ نیز راهی به جایی نمیبرد و کمکی به شکوفایی روحی و روانی نمیکند. مرگ اندیشی امری مبارک است و از نشانههای بلوغ فکری و روانی؛ در عین حال، چنانکه در مییابم، روایتی از مرگ اندیشی که دنیا را زندان میپندارد و یا در پی خاتمه دادنِ اختیاری به زندگی است، مواجهۀ موجه و رهگشایی با این مقولۀ مهیب نیست. میتوان از مرگ اندیشی فراتر رفت و پای در وادی مرگ آگاهی نهاد و از وجه تراژیک زندگی و زوال و فنایی که در کمین هر یک از ماست، استفادۀ بهینه کرد و به عیان دریافت که «و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت»؛ از اینرو میتوان انتقام مرگ را از زندگی گرفت و به جای رفتن و در اندیشۀ ترک جهان بودن، دراینجاو اکنون ماند و زیست و به زندگی آری گفت و سرور و وجد و انفتاح درونی را تجربه کرد و نصیب برد. «رختها را بکنیم/ آب در یک قدمی است». چترها را ببندیم و زیر باران برویم، شاید در این چند صباحی که زنده ایم، تجربههای کبوترانۀ چندی را نصیب بریم و ضمیرمان معطّر و مطرّا گردد. در نهایی شدن این مقاله، از پیشنهادهای برخی دوستان بهره بردم. همچنین از ملاحظات و نظرات شرکت کنندگانِ در کارگاه « مرگ آگاهی» که در دو جلسه در فروردین و اردیبهشت ماه سال ۹۳ در «بنیاد سهروردی» در شهر تورنتو برگزار کردم، استفاده کردم. از تمام این عزیزان صمیمانه سپاسگزارم.
03/06/2014