بهرام خراسانی
• جنبش دیماه ۱۳۹۶ گرچه از اصلاح طلبی در چارچوب نظام جمهوری اسلامی و محدودیتها و ناپیگیریهای اصلاح طلبان حکومتی گذر کرده است، اما نمیتوان گفت که به گامهی یک انقلاب اجتماعی پای گذاشته است. تنها میتوان گفت که در پیوستار صفر تا سد میان اصلاح تا انقلاب، ایران اکنون یک پله به انقلاب نزدیکتر شده اما هنوز یک جنبش اصلاح خواهانه و خشونت پرهیز است ...
۱) جنبش اعتراضی دو هفته گذشته با تکانی جدی در پاردایمهای بخشی از جامعه، همچون آبی بود در خوابگه سه گروه اجتماعی کشور. از این سه گروه، یکی بخش نابرگزیده یا اسلامیت حکومت بود که آغازگر تظاهراتی برضد دولت منتخب یا جمهوریت نظام شد، بی آنکه چشم به راه دیوی باشد که میتوانست از این چراغ جادو بیرون آید، و شیشه عمر نظام را به چالش بکشد. گرچه این رویداد دولت و این بخش از حاکمیت را کمابیش به تکاپو واداشت، اما نوع واکنش آنها به هیچ روی درخور این تکان و خواسته های آن نبود. واکنش آنها بیشتر همان واکنش چماق و هویج بود، با چماقی نقد و هویجی نسیه مانند قول دادن وام و افزایش وام ازدواج، نصب کانکس در شهرهای زلزله زده و مانند آن. رهبر نظام نیز دیروز دوباره به میدان آمد و گرچه با لحنی آرامتر، اما چماق خود را به سوی دولت آمریکا، اسراییل، عربستان و اعتراض کنندگان تکان داد. تا کی باشد که سر این چماق با فشاری بیشتر به سوی خود او و نظامش برگردد.
گروه دوم، بخش اصلی اصلاح طلبان حکومتی و رهبران خودخواندهی جنبش سبز بودند که فراموش کرده بودند از دید بدنهی این جنبش، انتخابات و اصلاحات آرام نخستین گام از چندین گامی بود که میباید برداشته شود تا کشور را به یک جامعه مدرن سکولار برساند. این بخش از اصلاح طلبان حکومتی، دچار این کژفهمی بزرگ شده اند که گویی بدنهی جنبش تنها میخواست میرحسین موسوی را به کاخ ریاست جمهوری بفرستند تا بی توجه به آنچه در لایه های زیرین جامعه میگذرد، برای بازسازی "دوران طلایی امام"، مهره های خود را در صفحهی شطرنج کشورداری بچینند. شوربختانه این گروه از اصلاح طلبان حتی هنگامیکه درپی خدعه ورزی نباشند، سیاست را نه برخاسته از نیازها و ناگزیریهای اقتصادی و اجتماعی جامعه، که به معنای لابیگری میان چهره ها و جناحهای سیاسی درون قدرت و تقسیم پستها در دایرهی بستهی خود میدانند. آنها در همان زمان هم یا نمیدانستند و یا نمیخواستند بدانند که بدنهی جامعه نه به اندازه امروز، اما با تجربه ۴ سال ریاست جمهوری احمدی نژاد، به خوبی دریافته بود که جامعه نیازمند دگرگونیها یا اصلاحاتی بنیادین در روش جامعه چرخانی و بهره برداری از منابع در اختیار به سود همگان، و نیز دولتمردانی پاکدست است. این بدنه که در سال ۱٣٨٨ سن آنها ٣۰ سال یا کمتر بود و همه این عمر را در جمهوری اسلامی گذرانده بودند، به درستی اصلاح را بر انقلاب ترجیح میدادند، و هنوز ساختار سیاسی جمهوری اسلامی را اصلاح پذیر میپنداشتند. به گفته هربرت مارکوزه، اصلاحات تجربه ای بود که باید آزموده میشد. فزون بر آن، هنوز هم نمیتوان "انقلاب" را گزینهی خواستنی و فرجامین در گذار از نظام جمهوری اسلامی به شمار آورد. زیرا سرنگونی یک رژیم سیاسی به خودی خود، به معنای یک انقلاب نیست. همانگونه که فروپاشی شوری گرچه یک نظام برآمده از انقلاب را برچید، اما خود نه یک انقلاب اجتماعی به معنای تاریخی آن، که فرجام اصلاحات گورباچفی و برآیند فروپاشی ساختار اقتصادی و فرهنگی شوروی بود.
فراخوان آشکار گذار از کل سامانهی سیاسی جمهوری اسلامی و بی اعتنایی به جنگ قدرت میان اصلاح طلبان و اصولگرایان حکومتی در جنبش دیماه نیز، میتواند به معنای تلاش برای سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی باشد، اما این سرنگونی به ناگزیر هممعنا با انقلاب نیست. اینکه من گزاره "فراخوان آشکار" را به کار میبرم، به این دلیل است که کمابیش همهی کنشگران سیاسی غیرحکومتی هوادار شرکت در انتخاباتها، بخش چشمگیری از اصلاح طلبان نزدیک به حکومت، و بیشینهی بدنهی جنبش سبز، از همان آغاز هدفشان از پشتیبانی از جنبش اصلاحات، همانا گذار از این نظام بوده است. اما در کران آمادگی سپهر فرهنگی جامعه و عالم امکان. چنین مینماید که تکان این جنبش، گروهبندیهای تازه ای را نیز در درون این گروه پدید آورد. شاید در آینده ای نه چندان دور، بخشی از این گروه که از گذشته تاکنون جایگاه برجسته ای در قدرت سیاسی نداشته اند به سوی گذار از نظام جمهوری اسلامی گرایش پیدا کنند، گروهی مانند آقایان مهاجرانی و عبدی نیز شاید بخواهند به دامن مادر باز گردند. اما این مادر، رویکردی خودکامه تر و دامنی ناپاکتر از آن دارد که بخواهد بازگشت این کسان به سوی خویش را بپذیرد.
گروه سومی که آب به خوابگاه آنها ریخته شد، اوپوزیسیون سیاسی ملی و دموکرات جمهوری اسلامی به ویژه در خارج از کشور و بازهم به ویژه نیروهای چپ بود. به همین دلیل، روی سخن من در این نوشتار بیش از همه با این گروه است. زیرا این گروه در این ۴۰ سال هم بسی بیش از دیگران آسیب دیده و رنج کشیده است، هم بیش از دیگران ابزارهای متدولوژیک برای تحلیل جامعه و سخنی برای گفتن داشته، هم بیش از دیگران حس مسئولیت اجتماعی داشته است، هم بیش از دیگران به دام فرقه گرایی یا سکتاریسم فرو غلطیده و به انتقادها واکنش تند و عصبی نشان داده است، و هم بسی کمتر از دیگران به آگاه سازی جامعه پرداخته است. ستیزه گوییها و انتقادهای درونی گاه سست و بی پایه این گروه در چند نشریه با ارزشی که با پایمردی چند تن از وابستگان به این گروه منتشر میشود، و پنجه کشیدن به رخسار یاران دیرین خود، سفره این گروه را از هر شخصیت و چهره سیاسی شناخته شده برای ورود به میدان کارزار سیاسی تهی ساخته است. این گروه، باید به پشتوانه پیشینهی خوب خود در سالهای پیش از انقلاب، از خودآزاری و پوچ گرایی دست بردارد، و دوباره سفره آرایی کند. شوربختانه در این گروه هنوز کسانی قهرمان میدان میشوند که نه تنها مانند آنارشیستهای اسپانیایی در جنگ داخلی اسپانیا، که بیشتر به مانند دون کیشوت بی سپر و سنگر و با نیزه چوبی به میدان میروند. یا تنها سخنان تند و آتشین هرچند بی پایه بر زبان میآورند. از اینرو، تکان جنبش دیماه برای گذار از نظام جمهوری اسلامی، باید بیش از همه این گروه را به خود آورد. با توجه به شرایط سنی هموندان و هواداران این جریان سیاسی، این جنبش شاید فرجامین فرصت پیشاروی این گروه است تا شاید بتواند به جایگاه بایسته و شایسته خود بازگردد.
از نگاه این نگارنده، سمت و سوی این تکان در این گروه سوم، باید بازنگری بیدرنگ در چندچیز باشد. یکی غبار روبی از پارادایمهای سیاسی و اندیشگی خود، و به روز رسانی آنچه شاید روزی در کتابهای پیشگامان سوسیالیم خوانده، و شاید به درستی آن را نفهمیده است. دو دیگر بازنگری در نگاه قبیله گرایانه و پیشامدرن این گروه به نقش و جایگاه طبقه های اجتماعی در دگرگونیهای هر جامعه یا کشور است. آنها پیش از هرچیز باید خود را از طلسم عشق "مجنون"وار و ازلی و ابدی به "لیلی" طبقه کار گر "همچون یک طبقهی تا به آخر انقلابی" برهانند، و به هر کسی که انتقادی یه آنها دارد انگهای کلیشه ای نئولیبرال، نئوکان، ضد کمونیست، اپورتونیست یا چیزهای همانندی را که از کتابها یادگرفته اند، نچسباند. اکنون دیگر نه طبقه کارگر تنها طبقه تعیین کننده سرنوشت و "دیکتاتور" جامعه است، و نه انقلاب تنها راه رهایی تودههای میلیونی جامعه از ارتجاع و واپسمانگی. اکنون میتوان گفت که همه "انقلابها"ی اجتماعی، دیگر "ارتجاعی" شده اند. همانگونه که انقلاب ۱٣۵۷ به راستی یکی از چهار انقلاب بزرگ جهان بود، اما سرشتی ارتجاعی داشت. اما هنوز چیزی به نام "روحیه انقلابی" از میان نرفته و بی ارزش نشده است. طبقه کارگر هم چه در ایران و چه دردیگر کشورها، دیگر آن پرولتاریای تهمتن ۱۵۰ سال پیش با دست پینه بسته و چهره سیاه دود آلود نیست. دوران انقلابهای اجتماعی نیز دست کم تا چند ده یا چند سد سال آینده پایان یافته است.
سه دیگر، بازنگری در نگاه دشمنانه و انتقام گیرانه این گروه به دیگر نیروهای اجتماعی و سیاسی است. اینکه شاه در زمان خود شمار چشمگیری از کمونیستها را کشت یا زندانی کرد و یک دیکتاتور بود، و اینکه جمهوری اسلامی هزاران انسان بیگناه را در زندانها کشت، البته یک جنایت است و باید آمران آن پیگیرانه به پرسش کشیده و به دادگاه فراخوانده شوند. اما برای این داوری و تا رسیدن به آن، نباید خواهان بازایستادن حرکت تاریخ شد. اکنون رضاشاه و محمدرضا شاه مرده اند اما مرده ریگ خوب و بد آنها را هنوز میتوان در اینجا و آنجای کشور به روشنی دید، و این خاندان نیز هوادارانی در جامعه دارد. با اینکه ما رضاشاه را رضا قلدر یا رضاشاه بنامیم و یا سران جمهوری اسلامی را با نامهای زننده یاد کنیم، چیزی درست نمیشود. همچنین گرچه داغ کشتارهای جمهوری اسلامی هنوز تازه است، و حق دادخواهی از این نظام هنوز پابرجا و پروندهی آن باز است، اما بسیاری از آمران آن کشتارها اکنون یا مرده و یا کشته شده اند. فزون بر آن، همهی مدیران اقتصادی یا سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی نیز نه برگ چغندر بوده اند و نه خاین و جنایتکار. از این رو، نبرد با نظام جمهوری اسلامی و تلاش برای سرنگونی آن کار دشوار و پر هزینه و نیازمند مدیریتی آگاهانه است، و دست رد زدن به سینه ایل و تبار شاه و شیخ و بریدگان از این نظام، نه تنها کاری پسندیده نیست که دست آوردی جز شکست برای اوپوزیسیون نظام جمهوری اسلامی و هواداران جنش دیماه ۱٣۹۶، ندارد. برخی رفتارهای زشتی که در ۴۰ سال گذشته از سوی نظام جمهوری اسلامی و برخی گروههای مخالف آن مانند مجاهدین خلق سر زده، در سرشت هر انقلابی نهفته است و در هر چهار انقلاب بزرگ گیتی به فراوانی دیده شده است. این تنها هواداران خمینی نبودند که در کوره اعدام دیوانسالاران نظام پیشین میدمیدند. این خواست زشت و نادرست در سینه بسیاری از نیروهای چپ نیز شراره میکشید و به همین دلیل، برخی از آنها نه تنها خواهان اعدام کسانی مانند شریف امامی و هویدا بودند، که خواهان مسلح شدن سپاه پاسداران به سلاح سنگین میشدند، و تاوان بدی برای آن پس دادند. گروه مجاهدین نیز از میانهی سال ۱٣۵۵ یادگار شومی از خود برجای گذاشته و بازگشت آن گروه به پهنه سیاسی جامعه ایران حتی اگر به اندازه یک ارزن باشد، برای جامعه رویدادی ناخوشایند و زیان بار است. به همان اندازه که سرکوب و خشونت و فساد و رانتخواری همزاد با نظام جمهوری اسلامی و یا هر نظام دینی دیگر است، ترور و خشونت و نظامیگری و رفتارهای بسیجی وار میلشیای مجاهد، همزاد این فرقهی ماجراجوی مذهبی و بندوبست چی با بیگانگان است.
در کنشگری سیاسی، و برای رسیدن به یک حق و هدف سیاسی ورجاوند باید از دانش، روش و ابزارهای سیاسی روز بهره گرفت و همراه با پایبندی به اخلاق مدنی و انسانی، برای رسیدن جامعه به رفاه و آسایش تلاش کرد. در تلاش برای دگرگونیهای تاریخی، قبیله گرایی، انتقام گیری کور و تصفیه حساب شخصی، بدترین چیز و دور از هرگونه اخلاق اجتماعی است. این رفتارها شاید درون ما را آرام سازد، اما جامعه را ویران میکند. شورش دربرابر پلیدی و تلاش برای نابودی پلیدی برحق است، اما رفتارهای انتقامجویانه برخاسته از خود برحق پنداری ذاتی یک فرقه سیاسی، یک تبهکاری آشکار است.
۲) گرچه جنش دیماه ۱٣۹۶ زنگ گذار از نظام جمهوری اسلامی را آشکارا و با آهنگ بلند به صدا درآورده است، اما این جنبش هنوز در آغاز راه است و بسیار شکننده، و نیازمند پشتیبانیهای همه جانبه به ویژه پشتیبانیهای اندیشگی است. انبوه نوشتارها و آگاهیهایی هم که در همین چند روز دیده ایم، گواه بر بر بایستگی این پشتیبانیهای عملی و اندیشگی از این جنبش است. به ویژه آنکه این جنبش، هنوز نه سر شناخته شده ای دارد، و نه تئوری راهبری کنندهی کارآمد. به همین دلیل، کسانیکه خود را نگران آمدن این یا آن شخصیت سیاسی نادلخواه خود نشان میدهند، باید بی آنکه به بیزاری از دیگرانی که خواهان گذار از وضعیت کنونی هستند دامن بزنند، شایستگی عملی و اندیشگی بیشتر خود را برای راهبری یا همداستانی با خواستهای این جنبش نشان دهند. خوشبختانه اکنون واقعیتهای اقتصادی و اجتماعی و فضای مجازی از چنان تأثیری برخواردار است که انگیزههایی کمابیش یکسان برای پایداری و ادامه راه به هواداران این جنبش برساند، تا شعلهی آن خاموش نشود. اما این بسنده نیست و همه کنشگران اجتماعی و سیاسی به ویژه اوپوزیسیون سکولار، باید به واشناسی سرشت جنبش و فرصتها و تهدیدهای همزاد آن بپردازند، و از آن همچون چراغ راه سود جویند. در این زمینه، باید به این پرسشها پاسخ داد که: آیا این جنبش یک شورش کور است؟ یک جنبش صنفی تهیدستان شهری است؟ یک جنش یا طبقاتی طبقه کارگر است؟ یک جنبش اصلاحی یا بهبودگرایانه و مدنی است؟ و یا آیا یک انقلاب سیاسی و یا اجتماعی است.
از آنجا که تا کنون برداشت از مفهوم و کنش اصلاحات به ویژه از سوی اصلاح طلبان حکومتی یک برداشت ولنگارانه بوده است، پاسخگویی روشنتر به این پرسشها به ویژه به دو مفهوم اصلاحات و انقلاب، اهمیتی بیش از پیش دارد. همه ما باید فراگرفته باشیم که روش "نقطه سرخط"، یعنی رویکرد نفی دلخواه هرچیزی که پیش از ما بوده، و آغاز همه چیز از صفر، بسیار نادرست و بی فرجام است. مردم ایران و نخبگان آن، پیآمد این روش نادرست را در نمونه های به اصطلاح "جنبش نوین ایران" و روش مبارزهی مسلحانه در پایان دههی ۱٣۵۰ دیده اند. تنها نتیجه نیکوی انقلاب ۱٣۵۷ نیز یک تجربه ۴۰ سالهی سودمند برای کنشگران اجتماعی و سیاسی ایران بود، اما به بهایی بسیار گزاف. اما در زمینهی واشناسی مفهوم و هدف اصلاحات که گویا در کمابیش ۲۰ سال گذشته میبایست روش بهینه برای بهبود شرایط اقتصادی و اجتماعی کشور و برون رفت از دشواریهای انقلاب ۱٣۵۷ باشد، هم از سوی اصلاح طلبان حکومتی و هم از سوی روشنفکران اوپوزیسیون ملی و دموکرات، کم کاریهایی گاه هدفمند انجام شده است. من در اینجا به هیچ روی درپی به دست دادن مفهومی فرجامین از انقلاب و "اصلاحات" نیستم، و این کار را در گرو یک هم اندیشی دوستانه در یک بازهی زمانی کمابیش کوتاه، البته تا پیش از روز حشر میدانم. اما با توجه به آنچه گفتم و با آگاهی از اینکه این بخش از نوشتارم شاید برای دیگران چیزی دربر نداشته باشد، چند نکته کوتاه را در این زمینه یادآوری میکنم.
بارها گفته و خوانده و شنیده ایم که هر رویداد سیاسی مانند یک کودتا یا یک تغییر رژیم ساده و یا یک دگرگونی حتی چشمگیر سیاسی و اقتصادی، به ناگزیر یک انقلاب نیست. انقلاب رویدادی بسیار کمیاب است که به هنگام پیدایش گرهی کور یا تضادی آشتی ناپذیر در ساختارهای اقتصادی و اجتماعی یک جامعه بزرگ پدید میآید و گشودن این گره تنها با دندان شدنی است. هدف آن نیز، زیر و رو کردن بنیاد این ساختارها به ویژه حقوق مالکیت بر ابزارهای عمده تولید است. از این رو، هر انقلاب اجتماعی یک نبرد طبقاتی میان طبقات اصلی یک جامعه یا کشور نیز هست، اما هرمبارزهی طبقاتی یک انقلاب اجتماعی نیست. مبارزهی طبقاتی پدیده ای دیرین در جامعههای پساتولیدی، و به عمر پیدایش مالکیت خصوصی و طبقات اجتماعی است. اما در سراسر تاریخ جهان، تا کنون تنها چهار انقلاب اجتماعی رخ داده است، گرچه هزاران جنبش انقلابی و میلیونها رزمندهی انقلابی آمده و رفتهاند. گره های اجتماعی و یا تضادهای عمدهی طبقاتی و اجتماعی نیز نه برپایهی ناشکیبایی آدمیان، که برپایهی سرشت پیچیدهی بنمایه های خودویژهی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی معنا پیدا میکنند، که واشناسی آن بیرون از دامنهی این نوشتار است.
گرچه انقلابها بسیار کمیابند، اما پدیدههایی همپیوند با اصلاحات هستند، و در یک سامانه فراگیر اجتماعی یعنی ساختار اقتصادی اجتماعی، امکانی است در دامنهی صفر یعنی مرگ و یخزدگی جامعه، تا سد یعنی جوشش و زیر و رو کردن آن ساختار. از آنجا که هر جامعه ای یک موجود زنده است، در پهنهی اصلاحات اجتماعی و اقتصادی، هیچ جامعه ای هیچگاه در نقطه صفر نیست. همواره جنبشی جزیی و یا کلان و بنیادی برای بهبود جامعه وجود دارد. بسیاری از رویدادهایی که تا کنون به نادرست و از روی بی دقتی یا ناآگاهی انقلاب خوانده شده اند، چیزی جز یک اصلاحات بنیادی و یا یک انقلاب بی فرجام نبوده اند. حتی بسیاری از رویدادهایی را نیز که مارکس و انگلس انقلاب نامیده اند، یک انقلاب اجتماعی مانند انقلاب فرانسه یا انقلاب اکتبر که سراپای ساختار اجتماعی را دگرگون کردند، نبوده اند. این سخن، رشته ای دراز است که در اینجا بیش از این نمیتوان به آن پرداخت.
٣) برپایهی آنچه گفتیم، گرچه ما اکنون از ناکامی یا ناتوانی اصلاح طلبان حکومتی و یا رویگردانی آنها از ژرفایش جنبش اصلاح طلبی ۲۰ سال گذشته سخن میگوییم، اما از نگاه این نگارنده، جنبش دیماه ۱٣۹۶ گرچه از اصلاح طلبی در چارچوب نظام جمهوری اسلامی و محدودیتها و ناپیگیریهای اصلاح طلبان حکومتی گذر کرده است، اما نمیتوان گفت که به گامهی یک انقلاب اجتماعی پای گذاشته است. تنها میتوان گفت که در پیوستار صفر تا سد میان اصلاح تا انقلاب، ایران اکنون یک پله به انقلاب نزدیکتر شده اما هنوز یک جنبش اصلاح خواهانه و خشونت پرهیز است. اکنون در بهترین حالت، جامعه به این باور رسیده است که ماشین حکومتی کنونی، دیگر ابزاری پوسیده و فاسد، و برای چرخاندن بهینه جامعه ناکارآمد و زیانبار است. اکنون این دستگاه باید نابود، و دستگاهی کارآمد به جای آن به کار گرفته شود.
۴) سخن گفتن از سرشت طبقاتی جنبش دیماه، از سخن گفتن درباهی سرشت سیاسی و تاریخی آن نیز دشوارتر است. دستِکم به این دلیل که هنوز نه کار علمی پذیرفتاری در بارهی ساختار طبقاتی ایران پس از انقلاب انجام شده، و نه کنشگران سیاسی چه در دستگاه دولتی و چه در میان اوپوزیسیون، انجام نشده است. تا جایی که من دیدهام، نوشته های آکادمیک دانشگاهی و یا مارکسیستهای آزمایشگاهی ایران نیز چیز دندانگیری در لا به لای سطرهای کم جان خود ندارند. برخی کسانکیه در این چند روز دربارهی سرشت طبقاتی این جنش چیزی نوشتهاند، خاستگاه آن را تهیدستان شهری پنداشته اند، بی آنکه تعریف روشنی از مفهوم تهیدستان شهری به دست دهند. این برداشت از جایگاه طبقاتی این جنبش شاید درست باشد یا نباشد. اما چه این برداشت درست باشد یا نباشد از نگاه این نگارنده، کسانی که در این دو هفته به میدان آمده اند، انسانهایی جوان و شهرنشین با گوشت و خون واقعی بوده اند، که کمابیش ٣۰۰۰ نفر از آنها روانه زندان شده و اکنون خانواده آنها سرگردان یافتن آنها در زندانها هستند، و کمابیش ٣۰ نفر از آنها در خیابانهای بیش از ۵۰ شهر کشور و یا در زندانهای رژیم جمهوری اسلامی کشته شده اند. ما هنوز چیزی بیش از این و اینکه شورش آنها برحق است، نمیدانیم. اما همینها، به آن اندازه هست که بتوانیم داوری و برداشتی کوتاه از این پدیده، اکنون و آیندهی آن و وظیفهی مردم در برابر آن به دست دهیم.
۵) در پیوند با ساختار طبقاتی ایران، در نیمه دوم سال ۱٣۹۰ این نگارنده در همین نشریه و یک نشریه دیگر، گفتاری ۱٣ بخشی با نام "دگرگونی در توازن قوای طبقاتی و سیاسی جامعه ایران" را گشودم. در آن نوشتار به بررسی بورژوازی مدرن یا صنعتی ایران و دگرگونی جایگاه آن در سالهای پس از انقلاب ۵۷، ساختار و ترکیب بورژوازی تجاری ایران، ساختار و جایگاه اجتماعی طبقه متوسط جدید، جایگاه سیاسی و تاریخی طبقه کارگر ایران، نقش و جایگاه کشاورزان و دهقانان، نقش وجایگاه تاریخی و کنونی نهاد دولت، نقش و جایگاه افراد تهیدست و بی طبقه (بخش ۱۰)، و چیستی و کیستی روشنفکران پرداختم. در آن نوشتار که تا اندازهای بر جنبش سبز و تجربه رفتار سکوبگران آن هم استوار بود نوشته بودم: "جمعیت بی طبقه کنونی ایران، رفتاری غیرقابل پیش بینی دارد و شمشیری دو دم است. این جمعیت گسترده، میتواند همچون سیل در زمانی پیش بینی ناپذیر، به سود یا زیان اپوزیسیون و یا حکومت به راه افتد. تاکنون این حکومت بوده که توانسته بخشی از آنها را بر علیه طبقه متوسط جدید و جنبش سبز به کار گیرد. آینده را نمیدانم، اما بر آن باورم که کسی نباید همچون هواداران "چپ کارگری" و "توده های محروم" روی خشم مقدس این جمعیت، خوشباورانه حساب کند. منظور من از افراد بی طبقه؛ همه کسانی هستند که کیستی و جایگاه مشخصی در سازمان اجتماعی کار، ندارند. یعنی، منابع زندگی روزانه خود یا خانواده آنها از جایی بیرون از سازمان اجتماعی کارِ تعریف و شناخته شده، سرچشمه میگیرد. این گروه، ممکن است در سیماهای گوناگونی خود نمایی کند. "بی طبقگی" میتواند نه تنها یک پدیده اقتصادی و جمعیتی، که پدیده ای رفتاری و فرهنگی نیز باشد. ویژگی اصلی افراد بی طبقه اینست که دگرگونی در فضای کسب و کار، و بهتر یا بدتر شدن وضعیت اجتماعی و اقتصادی جامعه، تغییری جدی یا محسوس در وضعیت اجتماعی آنها نمیگذارد. به همین دلیل آنها چندان انگیزه ای برای بهبود و دگرگونی در شرایط پیرامونی خود ندارند. با جامعه احساس بیگانگی میکنند، و به همین دلیل، در حالی که انگیزه ای برای بهبود ندارند، قابلیت جذب در هرگونه فعالیت ویرانگر را نیز دارند. افراد بی طبقه در هر جامعه ای وجود دارند، اما حد گستردگی آن، نشان دهنده وضعیت اقتصادی و اجتماعی آن جامعه است. افراد بی طبقه در عین حال و در واقعیت، اصلی ترین قربانیان یک نظام اجتماعی ناکارآمد به شمار میروند. تا جایی که به وضعیت کنونی جامعه ما [در سال ۱٣۹۰] بر میگردد، این افراد که شمار آنها رو به گسترش است با اینکه وجود بسیاری از آنها لبریز از گونه ای خشم و نفرت است و آمار مشخصی از آنها وجود ندارد، اما برپایه مشاهدات میدانی؛ میتوان گفت که در چند ساله گذشته؛ این پدیده در جامعه ایران رو به گسترش بوده است.
گرچه تعریف یگانه ای از آمیزه و شمار افراد بی طبقه وجود ندارد، اما میتوان آنها را در دو گروه بزرگ "تهیدستان و حاشیه نشینان"، و نیز "لومپنها و بزهکاران" طبقه بندی کرد. از نگر چیستی و درونمایه، دو نام "تهیدست" و "فرد حاشیه ای"، تفاوتی جدی باهم ندارند و در مفهوم عام، هر انسانی را که درآمد عادی اش نتواند سبد نیازهای زندگی عادی و متعارف او و خانواده اش را به راحتی برآورده سازد، میتوانیم تهیدست به شمار آوریم. افراد حاشیه ای نیز، تهیدستانی هستند که بیشتر از مناطق حاشیه شهرها یا روستاها به شهرها مهاجرت کرده و هنوز درآن شهر، ریشه دار نشده اند. در سالهای پیش از انقلاب ۵۷، زاغه نشینی، آلونک نشینی و حلبی آبادها نمودی از این پدیده بود. در مفهوم خاص، تهیدستان(شهری یا روستایی) را، بهتر است دگرگونه تعریف کنیم. در هر جامعه، افرادی وجود دارند که به دلایل گوناگون؛ هیچ پیشه ی تعریف شده ای ندارند، تقریباً همیشه بیکارند و در هیچ سازمان کاری مشخصی نیز قابل بررسی و شمارش نیستند. همهنگام، این افراد هیچگونه تخصص کاری، دارایی، پشتیبان، و یا منبع درآمد مشخصی ندارند و برای گذران زندگی خود و خانواده احتمالیشان از هر کار آبرومند و مشروعی استقبال میکنند. این افراد ممکن است برای دسترسی به زندگی بهتر، از روستاها به شهرهای بزرگ مراجعه کرده باشند. یا در اثر پیش آمدهایی احتمالی از داشتن و یافتن یک شغل دایمی و مشخص محروم شده باشند. نمود بیرونی این افراد را میتوان به شکل دستفروشهای دوره گرد، کارگران روزمزد نظافتچی، کودکان کار، و افراد بی خانمان و کارتن خوابها دید. میدانهای بزرگ شهر تهران و دیگر شهرهای بزرگ کشور، ترمینالهای مسافربری، نزدیکی سینماها و ورزشگاهها، چهار راههای بزرگ و پر رفت و آمد، ایستگاهها و واگنهای مترو، پارکهای عمومی و مانند آن؛ محل فعالیت این افراد است. راهنمایی رانندگان خودرهای شخصی در نزدیکی مراکز خرید، نگهداری جای پارک، گل فروشی سر چهارراهها، فروش آدامس، باطری و یا خنزر پنزرهای دیگر در اتوبوسها و متروها، بساط پهن کردن، پخش اعلامیه های تبلیغات تجارتی، و کارهای مشابه؛ محل درآمد این افراد را تشکیل میدهد. کولبران یا در واقع پیاده نظام قاچاقچیان خرده پای کالای قاچاق، بخش دیگری از این گروه هستند. کودکان کار نیز که به دلایل گوناگون، ناگزیر از کسب درآمد برای زندگی خود و پدر یا مادرشان هستند؛ بخشی از این گروه اجتماعی را تشکیل میدهند. گفته میشود که هم اکنون حدود ۵۰۰ هزار نفر کودک کار، در کشور وجود دارند. بسیاری از این قربانیان، توسط باندهای بزهکار و برای کارهای خلاف، سازماندهی میشوند. افراد حاشیه ای و تهیدستان شهری که معمولاً تمایلی هم به کارهای خلاف و غیرقانونی ندارند و از بیکاری و ناداری خود به شدت رنج میبرند، جزو محرومترین و آسیب پذیر ترین افراد هر جامعه به شمار میروند. این افراد را میتوان به کپسولی از خشم متحرک اما فروخورده، همانند کرد. متاسفانه، هم اکنون این گروه اجتماعی، حضوری چشمگیر در جامعه دارند و به نظر نمیرسد این حضور روندی کاهشی داشته باشد. این گروه از تهیدستان در هر گروه سنی دیده می شوند که بازهم متاسفانه درصد زیادی از آنها از جوانان خانواده های تهیدست هستند. گرچه این گروه تمایلی ذاتی به خلافکاری ندارد، اما "آنچه شیران را کند روبه مزاج احتیاج است احتیاج است احتیاج". افراد حاشیهای و تهیدستان شهری؛ درموارد خاص؛ ممکن است به ابزاری بی اراده برای هر کاری و به خواست هر کسی؛ تبدیل شوند. سقوط به گرداب بزهکاری و لومپنیسم، اعتیاد و دزدی، و گاه بردگی جنسی، بزرگترین خطری است که آنها را تهدید میکند".
۶) با برداشتی که این نگارنده از مفهوم تهیدستان شهری دارم، به کار بردن این مفهوم را برای پدید آورندگان جنبش دیماه بسنده نمیدانم و آنها را بیشتر از لایه های پایینی طبقهی میانه (متوسط) نوین، و دنبالهی جنبش سبز میپندارم. با اینهمه، بهتر میدانم چشم به راه آگاهیهای بیشتر و خواندن نوشته های بیشتر کنشگران مسئول باشم.
11/1/2018