محمد عبدی
«یک روز پیش از آخر زمان» تازه ترین رمان سرور کسمایی است که به دو زبان فارسی و فرانسه در دو نسخه نوشته و در دو کشور منتشر شده است؛ یکی توسط نشر باران در سوئد و دیگری در فرانسه توسط انتشارات روبر لافون.
سرور کسمایی که پس از انقلاب مجبور به ترک ایران شد، تمام داستانش را حول و حوش انقلاب بنا می کند؛ انقلابی که او در جلسه رونمایی کتاب در لندن ناشی از "اشتباه" او و هم نسلانش خواند، اشتباهی که "ناگزیر" می نمود.
«یک روز پیش از آخر زمان» داستان دختری به نام مریم را روایت می کند که همزمان با وقوع انقلاب به اسرار مختلفی درباره زندگی اش پی می برد، از جمله ماجرای مرگ خواهری به نام مریم که تقریباً همزمان با مرگ این خواهر، او متولد شده و می تواند به باور برخی روح همان خواهر مرده در او زنده شده باشد. این سرآغازی است برای جست و جوی هویت و تلاش برای تغییر نام که به شکایت او از پدرش می انجامد؛ شکایتی که در بحبوحه انقلاب قرار بوده حالتی فرمالیته داشته باشد، اما در دادگاه انقلاب پدر را تا پای چوبه دار می برد.
اما این داستان خطی با اسطوره و تاریخ و مفهوم مذهب پیوند می خورد؛ با باوری که معتقد است دار عیسی- که از همان برسم زرتشت است- این دختر را زنده کرده است و در نتیجه همه به دنبال این دار هستند تا با آن مردگان را زنده کنند.
باور مرده کردن زندگان- که در بسیاری از ادیان هست- نقش مهمی در روایت پیدا می کند. رمان با قسمتی از بخش یکم «زند و هومن یسن» آغاز می شود که در آن اهورا مزدا به زرتشت می گوید:«آن درختی که تو در خواب دیدی، آن گیتی است که من آفریدم و آن چهار شاخه، چهار هنگامی است که می رسد.هر هنگام هزار سال به درازا کشد و نشان از یک پادشاه خواهد داشت. نخست هنگام، زمان پیروزی بر دیوان اهریمن پرست و راندن ایشان به کنه تاریکی خواهد بود. پس تر هنگام، زمان بازگشت دیوان است. هزار هزار دیوان ژولیده موی خشمگین سیاهپوش سر رسند تا تخم خرابی و ویرانی و ترس را در ایران زمین بنشانند...»
این رنگ سیاه - که در باور زرتشت آورنده بلا و مصیبت است- در میانه داستان چندین بار مورد اشاره قرار می گیرد و در واقع به طور تلویحی از حمله اعراب به ایران به انقلاب اسلامی می رسد. زمانی که در روایت راهب چینی، به حمله اعراب به تیسفون می رسیم، می خوانیم:«شبی تیره و بی بامداد بود، خونین ترین شب تیسفون! ظلمت آن شب برای همیشه چادر خود را بر سر اهالی امپراتوری کشید. شبی که در چهار گوشه شهر، راه را بر زن های سفیدپوش مزداپرست می بستند تا سراپای شان را با آن پارچه بدشگون سیاهپوش کنند."از این پس شما نیز چون آن دار که شهبانوی تان را از ما ربود، نامرئی خواهید بود."»[ اشاره آشکار به حجاب].
و در پایان هم شخصیت زرتشتی داستان- که در جنگ ایران و عراق ظاهراً موجی شده- در برابر نظامیان برپا کننده دار می شورد و از سوختن درخت مقدس و ناتوانی آن در زنده کردن مردگان حرف می زند و اشاره دارد:« این پوشش سیاهی است که هزار و چهارصد سال پیش روی حقیقت کشیدید.»
اما خانم کسمایی که به شدت به مبحث اسطوره و مذاهب علاقه مند است (در جلسه لندن هم اشاره جذابی داشت به داستان دلاوران میزگرد و شیعه اثنی عشری)، آنقدر در تار و پود پردازش اسطوره و نمادپردازی و روایت استعاری است که از پیشبرد خطی داستان غافل می شود و در نتیجه بستر اصلی قصه شکل نمی گیرد و باورپذیر نمی شود.
هرچند از ابتدا مشخص است که با داستانی استعاری روبرو هستیم و قرار نیست واقعی به نظر برسد، اما بستر تاریخی قصه خودبخود با برهه حساسی از تاریخ ایران گره خورده و در نتیجه به رغم ابعاد اسطوره ای داستان، با شخصیت های معاصری روبرو هستیم که خواننده نیازمند باور کردن آنهاست. اما مثلاً اصرار مریم برای تغییر نام خود و وقایعی که رفته رفته می فهمیم به هنگام تولد او در یک دیر اتفاق افتاده (و همه هسته اولیه شکایت او از پدرش که تمامی وقایع بعدی را شکل می دهد) به طرز باورپذیری روایت نمی شود؛ همین طور علاقه ناگهانی سردمداران انقلاب برای پیدا کردن همان دار عیسی برای زنده کردن شهیدان جنگ، بسیار اغراق آمیز به نظر می رسد و نسبتی با واقعیت قابل باور در فضای قصه ندارد.
در نتیجه داستان نمی تواند ما را به اندازه کافی در سطح اولیه اش درگیر کند تا از خلل آن بتوانیم به لایه های مورد اشاره نویسنده نزدیک تر شویم. در واقع رمان- که با نثری ساده و نسبتاً روان اما فاقد هرنوع ویژگی خاص نوشته شده و فصل کتاب قدیمی راهب چینی(جدای از بحث زائد بودن آن) که می توانست چالشی برای یک نثر کهن متفاوت و چشمگیر باشد، آشکارا به هدر رفته- در روایت خود اسیر نوعی خودآگاهی است؛ خودآگاهی ای که جان قصه را از آن می گیرد و مزاحم به نظر می رسد.
14/01/2017