سمیرا حسینی
آمینه دامن لباس زنانه سرمهای با گلهای نارنجیاش را در شلوار مردانه کردی مشکی که به پا دارد پنهان میکند. بار قاچاقش ۴۰۰عدد نان است که لایه پارچهای زخیم میگذاردشان و طنابی که آن نزدیکی است را دورش میپیچد و آن را به دوش میکشد. شال مشکی را جلو میکشد تا موهای جوگندمیاش کمتر خودنمایی کند، بند کفشهایش را محکم میکند و روانه روستای تهویله در عراق میشود.
خورشید در روستای «دزآور» کرمانشاه هنوز طلوع نکرده، کمی طول میکشد تا چشمت به تاریکی عادت کند. بادی که درحال وزیدن است از لای تاروپود لباسهایت عبور میکند و لرزه به تن میاندازد. گونهها و نوک بینی به سرخی میزند. با هر بازدم بخاری از دهان بیرون میزند «ابری شود تاریک» و در کسری از ثانیه محو میشود. صدای پای آمینه و جیرجیرکها ارکستر هماهنگی به راه انداخته. سگی پارس میکند و پرندهای که روی درخت نشسته به پرواز درمیآید.
آمینه ۶۰ساله است، با قامتی خمیده از صخرهها بالا میرود. «بعضی روزها هنگ مرزی به زنانی که به آن طرف مرز نان میبرند اجازه میدهد با گذاشتن کارت ملی از مرز عبور کنند، اما امروز از آن روزهایی است که باید از مسیر قاچاق به آن طرف برویم».
میان راه کمی میایستد. دستهای ترک خوردهاش طناب دور بار را محکم میگیرد. تکانی به بدنش میدهد و بار را کمی جابهجا میکند و به راه خود ادامه میدهد. چشمهای عسلیرنگش میدرخشد «نخستینبار زمان جنگ ایران و عراق بود که شروع به کولبری کردم. آن زمان ۲۶سال داشتم و همسرم تازه فوت کرده بود. شرایط بدی داشتم. به سختی میتوانستم شکم ۴فرزندم را سیر کنم. با یکی از دوستانم به نام زهرا که شرایطش مثل خودم بود، حرف زدم تا برای حل مشکلاتمان به کولبری برویم. با هم سراغ «گوهرتاج» که از قبل مشغول به این کار بود رفتیم و از او خواستیم که ما را هم با خود ببرد. گوهرتاج که میترسید بلایی سر ما بیایید قبول نکرد. از خانهاش که بیرون آمدیم به زهرا گفتم اشکالی ندارد بیا خودمان با هم برویم مثل بقیه. آن زمان گازوییل بیشتر از هرچیزی قاچاق میشد، با تمام پولی که داشتیم چند لیتر گازوییل که تقریبا ۸۰کیلو میشد خریدیم، هر کدام دو دبه روی دوشمان گذاشتیم و راهی عراق شدیم.»
راه را نشان میدهد «آنجا پر از مین است، اگر میخواهی به عراق بروی فقط باید در راهی که باز کردهاند، حرکت کنی.»
راه همیشه باز نبود، «نخستینبار برایمان مشکلی پیش نیامد. اما چند باری برای این کار من را گرفتهاند. با خنده میگوید یک بار سربازی ما را گرفت، آن روز با خودم چند عدد گلابی داشتم، بلد نبودم به زبان فارسی حرف بزنم از ترسم به زبان کردی گفتم خواهش میکنم مارو ول کن، بیا «هه رمه» بخور. هنوز هم دوستانم به این حرف من میخندند. اینروزها کولبری آسانتر شده است. قبلا تمام این راهها پر از مین بود، خیلیها در راه سیرکردن شکم خود و خانوادهشان به روی مین رفتند.»
صدای پا میآید. آمینه مکث و اطراف را به خوبی بررسی میکند. آهسته به طرف صخرهای میرود، سنگی از زیر پایش میلغزد و با حرکتی سریع خود را پشت صخره پنهان میکند. چند دقیقه بعد تعدادی مرد که دبههای گازوییل روی دوششان حمل میکنند، پیدا میشوند. آمینه که خیالش راحت میشود از پشت صخره بیرون میآید و همراه بقیه کولبران به راه خود ادامه میدهند.
خورشید درحال طلوعکردن است. کولبران بدون توجه به مورچههای کارگر میگذرند. پرندهها در رقابت با جیرجیرکها ارکستر تازهای به راه انداختهاند. چند متر جلوتر دو زن کولبر با شلوارهای کردی مردانه هستند، یکی از آنها روی زمین نشسته و دیگری درحال کمک کردن به او است.
محمد یکی از مردان کولبر فریاد میزند: «چه شده؟»
شایسته با دستهای پینهبستهاش دستهای خدیجه را گرفته تا او را بلند کند «چیزی نیست، پایش پیچ خورده.»
محمدرو به خدیجه میکند «میتوانی راه بروی؟»
خدیجه دست شایسته را میگیرد با تمام قدرت رو به جلو خیز برمیدارد و از جا کنده میشود «بله کاک محمد، ممنون خوبم.» خدیجه ۶۱ساله زیر هر یک از چروکهای صورتش خاطرهای از کولبری دارد. با کولهباری از نان بر دوشش لنگانلنگان به سمت عراق حرکت میکند «اینجا کار نیست. نه زمینی برای کشاورزی داریم و نه کارخانه یا کارگاه تولیدی، اگر مرز نباشد ما هیچ چیزی نداریم.»
به «کارو» پسر جوانی که دو دبه گازوییل روی دوشش دارد و کمی جلوتر درحال حرکت است، اشاره میکند «از بچگی مشغول به این کار است. خوب یادم میآید ۱۰سال داشت، خیلی لاغر و نحیف بود. یک روز که در زمستان برای کولبری رفته بودیم، طوفان سختی در گرفت، نزدیک بود باد آن را با خود ببرد که یکی از مردان کولبر دستش را گرفت و به پشت یک صخره برد تا آنجا پناه بگیرد.»
اشکی که در چشمان سیاهش جمع شده را پاک میکند «هیچوقت نترسیدهام، حتی بعضیوقتها به تنهایی ساعت دو یا سه نصف شب برای گرفتن پولی ناچیز و در حد بخور و نمیر این مسیر را طی کردهام، هر بار بین ۳۰ تا ۵۰کیلو بار با خودم به عراق برده یا آوردهام. همسر و پسرانم هم همین کار را انجام میدهند. بارها ماموران بارهای ما را گرفتهاند. ما که کار حرامی انجام نمیدهیم. وقتی باری از ما یا کولبران دیگر میگیرند، من نمیتوانم ساکت بنشینم. چندسال پیش سربازی برای گرفتن بار پسرم که چایی بود به منزلمان آمد. خیلی شب سختی بود هرچه التماس کردیم فایدهای نداشت. گاهی شرایط سخت زندگی تو را مجبور به انجام کارهایی میکند که دوست نداری. این مردها را ببین به خاطر ٢٠ تا ٤٠هزارتومان این سختیها را به جان میخرند.»
کولبران بدون توجه به چراغقوه سیاهرنگی که لای سنگها به جا مانده است، از کنار آن عبور میکنند. چراغقوهای که شاید در یک شب تاریک زمستانی از دست نوجوانی افتاده باشد که از تاریکی میترسیده و کسی چه میداند آن شب چه بر سر او آمده و چگونه شب را به صبح رسانده است. آنها در صفی منظم از کوه بالا میروند، صدای پای اسبها و مردانی که از پشت سر نزدیک میشوند، سکوت کوهستان را میشکند. در میان ابری از غبار مرد میانسال که لباس خاکی و شلوار سیاه به پا دارد، دهنه اسب قهوهای را میکشد. اسبها و مردها دواندوان سنگلاخهای زیر پایشان را پشتسر میگذارند.
شایسته ۵۸ساله، نفسش به شماره افتاده، میایستد. «اینها قاطرچیان هستند. راپرتچیانشان به آنها خبر دادهاند که مسیر از ماموران پاک است و میتوانند به سرعت این قسمت را طی کنند. آنها از عراق لاستیک، چایی، لوازم خانگی و گوشی به ایران میآوردند. بعضی از آنها به روستای تهویله میروند، برخی هم به آویستر. از اینجا تا آویستر ۶ساعت راه است. آنها علاوهبر خطراتی که ممکن است در کوهستان برایشان پیش بیاید، ۱۲ساعت را در استرس به سر میبرند. خیلی از قاطرچیان و کولبران به خاطر فشار کار در همین مسیر سکته کردهاند.»
اسبها و مردها دور میشوند. شایسته ادامه میدهد: «زمان جنگ ایران و عراق خیلی از زنان این منطقه شوهرانشان را از دست دادند و به ناچار به این کار روی آوردند. زمانی که همسرم فوت کرد همراه با پسرم که آن زمان ۱۲سالش بود به این کار روی آوردم. پسرم برای کمک به من مجبور به ترک تحصیل شد. آن روزها سیمان، گازوییل و لاستیک به ایران میآوردیم. مردانی که همراهمان به کولبری میآمدند خیلی به ما کمک میکردند. پسر بزرگم بیمار بود و ما پول درمانش را نداشتیم، برای همین بعد از آنکه از کولبری بازمیگشتم یا گیوه میبافتم یا از میخک گردنبند درست میکردم. با دخترم همیشه دنبال کارهای او بودیم آنقدر که خیابانهای تهران را بالا و پایین کردم، الان نصف خیابانهای تهران را مثل کف دستم میشناسم. همه کار کردم اما پسرم مرد. اشکها را پاک میکند و به راه خود ادامه میدهد، در سکوت.»
صمد رحمانی، کارشناس اقتصاد مناطق غربی سهم روستاییان مرزی در مناطق غربی کشور را تنها کولبری میداند «مرزهای غربی کشور نهتنها درآمدی برای مردم منطقه ایجاد نکرده، بلکه آسیبهای اجتماعی را نیز به آنها تحمیل کرده است. بیشتر این روستاییان با درآمد اندکی که از کولبری به دست میآورند، به عاملانی برای قاچاقچیان مادر تبدیل شدهاند. در حقیقت نبود شغل و درآمد باعث شده مردم این مناطق برای امرار معاش و رفع نیازهای اولیه زندگیشان مجبور به کولبری شوند. در مرزهای رسمی هم سازماندهی لازم وجود ندارد و مجوزهای ورودی آن با ابهاماتی روبهرو است.»
هوا سرد است. دستهایم را در جیب پنهان میکنم اما گرم نمیشود. خسته هم شدی باید ادامه بدهی چون گروه نمیایستد. آمینه به بالا رفتن از صخره و کوه عادت دارد. «امروز هوا خوب است. باران نیامد. بعضی روزها مجبوریم تمام مسیر را زیر باران باشیم. آذر ماه به بعد بارش برف شروع میشود و تا آخر اردیبهشت گاهی حتی تا خرداد برفها آب نمیشوند. کار کولبر در زمستان سختتر میشود، بعضی از آنها زیر برف یا در طوفان گیر میکنند و جان میدهند. اینجا بارش برف خیلی شدید است. خیلیوقتها تا کمر در برف فرومیرویم.»
روستای تهویله دیده میشود. کولبران وارد میشوند. هوا روشن است و مردم روستای تهویله با لباسهای کردی رنگارنگ در رفتوآمد هستند. اینجا همه یکدیگر را میشناسند. آمینه از کنار هر کسی که رد میشود سلام و احوالپرسی میکند. خانهها را یکییکی طی میکند تا به مغازه دوستش روژین میرسد. حین سلام و احوالپرسی، روژین با چشمانی که همرنگ لباسهای آبیاش است، نان را از دوش او پایین میآورد و آمینه روی صندلی چوبی که نزدیک در مغازه است، مینشیند.
بعد از جابهجا کردن نانها چند دینار به آمینه میدهد. آمینه بعد از اینکه پول را گرفت، خداحافظی میکند و به سمت مغازه «رامان» پسر جوان آفتابسوخته میرود تا در آنجا دینارها را به پول ایرانی تبدیل کند. بعد از اینکه ۶۰ هزارتومان به دست آورد به سمت خانه حرکت میکند. دو ساعت طول میکشد تا به دزآور برسد. مردم روستا همه در تکاپو هستند. اینجا هم آمینه از کنار هرکس که رد میشود سلام و علیک میکند. زن لباس سبز او را صدا میزند «چطوری آمینه؟ از تهویله چه خبر؟ یادش بخیر چه سختیهایی با هم کشیدیم. آن روزهایی که با هم آرد به عراق میبردیم را یادت هست؟» آمینه جواب میدهد «چطور میشود از یادم برود. تمامشان را بهخاطر دارم، حتی آن روزهایی که هیچکسی جرأت نمیکرد حرکت کند، حتی مردها اما تو به حرف هیچکس گوش نمیدادی و جلوتر از همه حرکت میکردی. وقتی میدیدی راه پاک است بقیه هم دنبال تو به راه میافتادند.» رحمانی حجم قاچاق در مناطق غربی را ناچیز میداند «در مناطق غربی به دلیل صعبالعبور بودن راه نمیتوان مانند مرزهای جنوبی با کانتینر حجم زیادی از قاچاق را وارد کشور کرد. عملا کار این کولبران درصد بسیار اندکی از قاچاق کل کشور است. در این مناطق پتانسیلهای فراوانی از نظر اقتصادی وجود دارد که انگور سیاه و دامداری بخشی از آنهاست. سال گذشته در سردشت ٣٠هزار تن انگور تولید شد که به دلیل نبود صنایع تبدیلی در این شهرستان سود چندانی برای کشاورزان به همراه نداشت. این درحالی است که در سال ٩٢ با صدور مجوز برای صادرات این محصول به کشور عراق بسیاری از مشکلات منطقه ازجمله کولبری و مهاجرت کارگران در آن سال کاهش یافت. علاوه بر اینها در این مناطق جاذبههای توریستی فراوانی وجود دارد که با بهرهبرداری از آن میتوان برای مردم این منطقه شغل ایجاد کرد.» کمی آن طرفتر «أوین» سه ساله و برادر پنج سالهاش «آوات» سوار بر چوب نقش قاطرچیها را بازی میکنند. أوین دواندوان خطاب به چوبی که نقش قاطر را برایش دارد، فریاد میزند سریعتر برو بچههایم در خانه منتظر من هستند.
30/11/2016