ترجمه شیرین افشار
سه ماه پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ در ایران، کشاورززادهای ساده در برابر اشرافزادهای قرار گرفت که بیش از دیگر همتایانش برای محمدرضا شاه، نخستوزیری کرده بود. مردی که میبایست از خود دفاع میکرد امیرعباس هویدا بود، مردی درباری که معروف بود همسر سابقش هر روز صبح گل ارکیده تازهای برایش میفرستاد تا در جیب کُتش قرار دهد. در برابرش، روحانیای بود که چهرهای زرد رنگ اما سرخوش از عنوانِ جدیدش «خلخالی، قاضی اعدام» داشت. همچون دیگر انقلابها، انقلاب ایران چندان خونین نبود که قبضه سریع و تردستانه قدرت توسط انقلابیون اصلیترین عاملِ آن بود، اما انتقامگیری از استبداد شاهنشاهی تنها سیاستی بود که انقلابیون بر سر آن توافق داشتند. صادق خلخالی نخستین نماینده آیتالله خمینی بود که عهدهدار امر قضاوت و قهرمانِ عدالت از نوع کیفریاش شد. با اعدام تحقیرآمیز هویدا، خلخالی فرصتی برای افراطی و رادیکال ساختنِ انقلاب به دست میآورد.
مهدی بازرگان، رهبر لیبرالِ نخستین دولتِ پس از انقلاب، طرفدارِ نرمخویی و مسالمتجویی بود. هویدا بایست محاکمه میشد تا گذار از استبداد شاهی به وضوح برای همگان عیان شود اما باور خلخالی این بود که مجرمان تنها باید کشته شوند. از ترسِ مداخله بازرگان، خلخالی ترجیح داد در خفا عمل کند. او مانعِ ورود و خروج مردم به دادگاه شد و تلفنها و راههای ارتباطی را در سردخانهای گذاشت. هویدا متهم به جرمی مذهبی شد؛ «گسترش فساد»، و خلخالی اداره دادگاه را به سبک و سیاقِ دلخواه خود در دست گرفت. نخستین جلسه دادرسی در نیمههای شب برگزار شد. به هویدا اجازه برخورداری از وکیل داده نشد. هیات منصفهای هم وجود نداشت. آنگاه که خلخالی از سخن گفتن به صدای بلند در مقام قاضی دادگاه نظامی دست کشید، هویدا را با شلیک گلولهای از پای درآورد. این اخبار جهان را به لرزه درآورد، و خود خلخالی هم با رضایت خاطر از آنچه انجام داده بود به عنوان «بمب خبری» یاد کرد. خلخالی از میان نسلی از روحانیون شیعی میآمد که خاستگاههایی به نسبت متعادل داشتند اما در سیاست تندرو و افراطی شدند؛ آنها که یک دهه پیشتر در راه مدارس علوم دینی در قم و بازداشتگاههای شاهنشاهی رفت و آمد داشتند یا به تنهایی در تبعید به سر میبردند. او چندین بار به اتهام خرابکاری و توطئه تبعید شد که یکبارش مربوط به زمانی بود که کوروش کبیر، قهرمان بزرگ و عالیمقامِ محمدرضا شاه را به عنوان شخصیتی منحط و فاسد (لواط گر)، بیاعتبار و حقیر نشان داد.
انقلابِ ایران زمانی شکل گرفت که خلخالی پنجاه و دو ساله بود. جامعهای وجود داشت که باید یکسره تطهیر میشد. بسیاری از اعضایِ ساختار سیاسی- مذهبی جدیدی که تاسیس شد، خلخالی هم از هیجانِ روی کار آمدن نخستین حکومت روحانیون شیعی، سرمست و خرسند بود. او بعدها مدعی شد که در طولِ چهار ماه نخستِ انقلاب، نزدیک به چهارصد نفر از مقامات عالیرتبه دولت پیشین و افسران ارتشی را به مرگ محکوم کرد. هیچ کس نمیتوانست سرعت و شدتِ عملِ وی را اشتباه و خطا بداند. او قادر بود که تنها در یک روز، ده تن از دستاندرکارانِ رژیم سابق را محاکمه و اعدام کند. برای چندین ماه، خلخالی از این امکان برخوردار بود که دومین شخصیتِ معروفِ انقلاب باشد. برای آنکه بهتر به چشم بیاید، خوب غذا میخورد. وی. اس. نایپل ]رماننویس هندیتبار و برنده جایزه نوبل ادبیات[ که در سال ۱۹۷۹ خلخالی را ملاقات کرده بود، او را به «بذلهگویی در دادگاه» تشبیه کرد: «بیشتر شوخیهایی که میکرد حول و حوش احکام و اعدامها میچرخید و دیگر افراد حاضر قهقههزنان خودشان را اینسو و آنسو میانداختند.»
خلخالی در خاطراتِ مربوط به سال ۱۹۸۰ خود، توصیفی بهیادماندنی از یورش به آرامگاهِ پدرِ محمدرضا شاه در جنوب تهران را عرضه میدارد. مخالفتِ ابوالحسن بنیصدر، رییسجمهوری جدید یا سختیِ طاقِ بنایِ آن آرامگاه هم نتوانستند خلخالی را متوقف کنند. تخریب آن مزار، به دویست مرد مسلح، چندین بولدوزر و البته مواد منفجره قوی نیاز داشت. وقتی پس از بیست روز کار و زحمت مداوم، گرد و غبارِ استخوانهای پوسیده پادشاه با بوی مواد منفجره آمیخته شد، «هلهلههای شادی و سرور در میان مردم برخاست و هواداریهای پرشوری را موجب شد که باورکردنی نبود.» خلخالی، همان مرد شوخ و بذلهگوی مستقر در دادگاهها حالا دستهای را رهبری میکرد که مدام در حال حرکت بودند. وقتی که شورشهایی در میان اقلیتهای کرد، ترکمن و عرب بروز یافت، خلخالی به مناطقی که تحت تاثیر این آشوبها قرار گرفته بودند، رفت و شورشیان را اعدام کرد. یک شاهد عینی به یاد آورده که خلخالی را در جریان دادگاه یکی از مظنونان به همدستی در این غائلهها دیده که با انگشتان پاهایش بازی میکرده است. دهها قاچاقچی مواد مخدر به مرگ محکوم شدند و بالاخره در حالی که اعدامها همچنان ادامه داشت، این رییسجمهور بنیصدر بود که او را وادار به استعفا کرد. گرچه هرگز برای برعهده گرفتنِ مقامی اجرایی به خلخالی اعتماد نشد، اما او استعداد و مهارتی باورنکردنی و ماندگار در برجستهسازی وقایع داشت. در اوج بحران گروگانگیری کارکنانِ سفارت امریکا در تهران در سال ۱۹۸۰، هلیکوپترهای امریکایی که برای یک عملیاتِ نجات وارد ایران شده بودند، در کویر سقوط کردند. خلخالی در تلویزیون و در حالی ظاهر شد که اجساد را کنجکاوانه وارسی میکرد. یک سال بعد در حالی که علیه رییسجمهور بنیصدر اعلام جرم میشد، او در بالکنِ مشرف به صحنِ علنی مجلس ایستاد، و در حالی که جمعیت حاضر فریاد «بنیصدر اعدام باید گردد» را سر میدادند، با شیطنت انگشتان گوشتآلود خود را حلقهزده به دور گردنِ فرضی او نشان داد.
هر چند زمخت و خشن، اما همچنان به شدت محبوب بود و سه دوره به عنوان نماینده مردم قم در مجلس ایران حضور یافت. پس از درگذشت آیتالله خمینی در سال ۱۹۸۹ این تلقی تقویت شد که خلخالی دیگر برای عضویت در مجلس خبرگان رهبری، نهادی که مقام رهبری کشور را برمیگزیند، صلاحیت کافی ندارد. دوران انزوا و زمانِ کنارهگیری در قم فرا رسیده بود، جایی که او هنوز در مدارس مذهبیاش (حوزههای علمیهاش) برای دانشجویانی (طلبههایی) تدریس میکرد که تعدادشان آشکارا رو به کاهش بود. وضعیتِ جسمی او هم رو به زوال بود. وقتی نایپل، نویسنده در اواخر دهه ۱۹۹۰ دوباره او را ملاقات کرد، خلخالی را در حین ورود به اتاقِ محل دیدارشان اینطور توصیف کرد: «پاهایش را به زور روی زمین میکشد، خیلی کوچکتر و کاملا تاس شده و بدون عمامهای بر سر، صورتی بچهگانه دارد... حالا چشمانش خالی از شیطنتاند... شاید اینطور به نظر برسد که دارد وضعیتش را همچون نمایشی غمبار تصویر میکند، چون نیازمند توجهی دلسوزانه است...» دلسوزی و ترحمی که هرگز برای قربانیانش عیان نشد.
تا آن زمان خلخالی به شیوههای دیگری بسیار متحول و منعطف شده بود. او در دوره پایانی زندگیاش، در دفاع از مخالفان و حقوقشان سخن گفت و حمایت خود از اصلاحاتی که رییسجمهور محمد خاتمی وعده میداد را ابراز داشت؛ اصلاحاتی که دادگاهها را در برابر امیال، احساسات و خواستههای قضات کمتر آسیبپذیر میساخت. صادق خلخالی در ۲۶ نوامبر ۲۰۰۳ (۵ آذر ۱۳۸۲) در هفتاد و هفت سالگی درگذشت.
منبع:
Economist, ۱۱ December ۲۰۰۳