رامین جهانبگلو
نشست های انجمن فلسفی آگورا در دانشگاه تورونتو هر هفته يکی از جوانب فلسفی، تاريخی و جامعه شناختی مفهوم «مدرنيته» را مورد بررسی و گفتگو قرار داده است که در اينجا در اختيار علاقمندان قرار ميگيرد. بخش پیشین را می توانيد در اينجا مشاهده کنید و بخوانيد. خلاصه ای از بخش پنجم اين بررسی و گفتگو به شرح زير است.
عقلگرايی و تعقل با هم تفاوتهايی دارند. در يونان باستان هم عقل مساله مهمی است، در فلسفه افلاطون و فلسفه ارسطو. در قرون وسطی فيلسوفانی مثل توماساکويناس مساله عقل را در کنار ايمان مطرح میکنند. در قرون وسطای اسلامی هم آدمهايی مثل فارابی و ابن سينا و ديگران به نوعی مساله عقل را مطرح میکنند. ولی موضوعی که مدرنها مطرح میکنند سنجش عقل است. چيزی که شما نه در دوران باستان داريد و نه در قرون وسطی. سووالی که کانت میکند: "من تا چه حد میتوانم بشناسم"؟ میرساندش به آخر کتاب سنجش خرد ناب، که من خيلی چيزها را نمیتوانم بشناسم.
پس عقلگرايی حدود عقل را هم تعيين میکند. آخرين فيلسوف متافيزيسين نيچه است که با نقدی که از عقلگرايی مدرن میکند به نوعی میخواهد برگردد به ريشههای احساسی که در انسان هست و عقلگرايی جلويش را گرفته. همه کسانی مثل فوکو و ديگران که با عقل مدرن کار میکنند حدود اين عقل مدرن را هم تعيين میکنند. چون عقل مدرن اجازه میدهد که خودش را هم نقد کنند.
مساله دوم يعنی حق طبيعی و سلسله مراتبی بودن مدرنيته است. اولين ماده اعلاميه استقلال آمريکا اين است که انسان ها آزاد «زاده» شده اند. يعنی اين حق طبيعی آنهاست. چيزی نيست که بعدها در جامعه بتوانند به دست بياورند. بايد حفظ کنند. بايد قوام و قوانين سياسی باشد که بتواند اين را حفظ کند. توکويل هنگام صحبت از دموکراسی آمريکا میگويد سلسله مراتب در دنيای مدرن از بين رفته. ما داريم درباره برابری شرايط صحبت میکنيم. به خاطر اينکه در دنيای مدرن همه در برابر قانون حقوق يکسان دارند.
میتوانيم بگوييم اين ناکامل است. تمام قرن بيستم و دهه اول قرن بيست و يکم هم مدرنها میگويند اين ناکامل است. سفری هم که ما از پانصد سال پيش تاکنون کرديم سفری طولانی بوده گرچه همه جا يکسان نبوده. اين ما را میرساند به مساله خشونت مدرن و ماقبل مدرن. اگر اين را بخواهيم در خاورميانه، ترکيه و ايران صحبت کنيم اولين مسالهای که به ذهن من میآيد موضوع مهار خشونت است در جامعه ايران.
چگونه است که تمام گروههای سياسی و به ويژه گروههای سياسی که نگرشهای سنتی دارند، فکر عقل مدرن را مورد سووال قرار میدهد، که نه پرسشگری و نه انديشه انتقادی در آنها هست و نگرشهايی تک ساحتی و تک گفتاری اند، همه از خشونت استفاده میکنند. بهترين نمونه آن فداييان اسلام است.
موضوعی که پيش از آن هم درباره اش صحبت کردهام موضوع [محمد] مصدق است. مصدق آدم مدرن است. نخست وزيری است که به انتخابات، رای مردم، حقوق مردم اعتقاد دارد و ضمناً با خشونت مخالف است. عليه اسلامیها، تودهایها و شاهپرستها هيچگونه خشونتی را اعمال نمیکند. ولی آنها تا آنجا که میتوانند عليهاش خشونت اعمال میکنند. حالا سوال پيش میآيد که آيا کسانی که میخواهند با حاکميت قانون پيش بروند و آرمانهايشان آرمانهايی است مثل انتخابات آزاد نبايد به نوعی خشونت را مهار کنند؟ چگونه افرادی مثل آتاتورک و رضاشاه مدرنيزاسيون را به صورت خشونتطلبانه انجام میدهند و با خشونت آدمها را مدرن میکنند.
بايد تفاوتی بگذاريم بين مدرنيزاسيون و مدرنيته. مدرنيته مجموعه ای از افکار و انديشهها و تجربههای انسانی است ولی مدرنيزاسيون میتواند کاملا يک چيز ابزاری باشد به اين معنا که شما تکنوکراسی داشته باشيد و فکر کنيد همه چيز حل میشود ولی يک حکومت آدمخوار داشته باشيد.