وحید وحدت حق
آیا میشود با تفکر دیالکتیکی به رابطه سکولاریسم و دین نگاه کرد؟ آیا جنبشهای دینی در سراسر جهان با عکسالعملهای خشونتآمیز و محافظهکارانه خود جوابی به سیاستهای غربی میدهند؟ رابطه دیالکتیکی فلسفه سکولاریسم و جوامع سکولار از یک سو و جنبشهای دینی از سوی دیگر چگونه است؟ یورگن هابرماس، فیلسوف و جامعهشناس آلمانی، این سوال را مطرح کرده است که آیا جوامع مدرن در عرصه «پساسکولاریسم» یعنی در عرصهای که سکولاریسم را پشت سر خود گذاشته است، به سر میبرند یا نه؟ جامعهای که به عرصه «پساسکولاریسم» رسیده باشد، باید عرصه سکولاریسم را پشت سر گذاشته و گذرانده باشد. پس این سوال در خصوص جوامع «پساسکولاریستی» فقط در مورد جوامع مترقی و مرفه اروپایی بعد از جنگ جهانی دوم و در خصوص جوامع کانادا و استرالیا صدق میکند. در این جوامع سکولار روابط و تفکر دینی انسانها مستمرا سستتر شده است.
هابرماس تز مهمی را در مورد جوامع سکولار مطرح کرده است: از یک سو اجتماع از کلیسا دور شده است که این یک حقیقت اجتماعی است. ولی دو روند مهم در تقابل با گرایشهای سکولاریستی قرار گرفتهاند. بروز جنبشهای معنویدینی و بروز پدیده دین در سطح بینالمللی، به اشکال مختلف.
هابرماس پافشاری میکند که رویدادهای جهانی به این معنی نیستند که سکولاریسم در جوامع مدرن از بین رفته است. ولی امر حتمی این است که شبهات و شک در خصوص ادعای مرگ دین قابل انکار نیست.
حداقل به نظر عدهای از جامعهشناسان نمیشود دیگر به سادگی مدعی شد که بین مدرنیزه شدن یک جامعه و روند سکولاریزه شدن رفتار انسانها رابطهای نزدیک هست.
هابرماس این مسئله را از سه بعد مختلف زیر نظر قرار داده است:
اولا، پیشرفت علمی-تکنیکی انسان را در جوامع مدرنِ افسونشکن در کانون توجه قرار میدهد. در این جوامعِ طلسمگریز سعی میشود که برای هر حادثهای دلیل و برهانی پیدا کرد. این حقیقت ولی با دید متافیزیکی و خدامرکزی التزاما هماهنگی ندارد.
ثانیا در این جوامع سکولار کلیساها و جوامع دینی در روند تمایزیابی سیستمهای اجتماعی، دیگر قادر نیستند که مستقیما به سیستمهای حقوقی، سیاست، فرهنگ، تربیت و علم نفوذ کنند. به همین خاطر کلیساها و دیگر جوامع دینی مشغول به اداره خصوصی اماکن مقدس و جوامع خود میشوند. در واقع میشود گفت که دین در حیطه زندگی خصوصی مردم قرار گرفته است.
ثالثا، توسعه جوامع کشاورزی به سوی جوامع صنعتی و پساصنعتی عموما سطح رفاه جوامع را بالاتر برده و باعث امنیت بیشتری برای افراد جامعه شده است.
با کمتر شدن سنگینی خطر زندگی و رشد و پیشروی امنیت برای هستی انسان گویا انسان دیگر نیازی به مراوده با قدرت ماوراءلطبیعی ندارد.
سکولاریسم در اروپا تا حد زیادی تحقق یافته، ولی هابرماس مینویسد که اگر از دید جهانی به این پدیده نگریسته شود، به قول فیلسوفانی مانند هانس یوناس، میبایست حتی از «پایان سکولاریسم» صحبت کرد.
هابرماس یادآوری میکند که خیلی از جامعهشناسان سالیان سال فکر میکردند که ایالات متحده آمریکا استثنا است. زیرا در آنجا گروههای دینی متعددی وجود دارند و فعال هستند.
او یادآوری میکند که در ایالات متحده آمریکا تعداد زیادی از شهروندان متدین سرنیزه مدرنیسم در اجتماع هستند، یعنی در آمریکا هیچ وقت پیشرفت تکنیکی و علمی به معنی نفی دین محسوب نشده است.
هابرماس به این نتیجه رسیده است که در واقع اروپا فعلا یک نقش استثنایی در جهانی نسبتا دینی بازی میکند. اگر ادیان را از دید جهانی بنگریم، اعتقاد به دین امروز خیلی عادی به نظر میرسد.
هابرماس خود این نگرش را رویزیونیستی [تجدیدنظرطلبانه] مینامد. این جامعهشناس و فیلسوف آلمانی مینویسد که قرار بود که اروپا سرمشق جهان شود، ولی به نظر میرسد که اروپا خود یک راه استثنایی را طی کرده و دارد طی میکند.
به نظر هابرماس، سه پدیده باعث بازگشت، گسترش و ترویج ادیان بزرگ در سراسر جهان شدهاند:
۱) بنیادگرایی و اصولگرایی در اوج قدرت خود قرار گرفتهاند،
۲) از توان خشونت ادیان استفاده سیاسی و ابزاری میشود،
۳) در اکثر جوامع دینی و اکثر کلیساها گروههای محافظهکار و سنتی از دیگران سبقت گرفتهاند.
این حقیقت حتی در خصوص جوامعی که طرفدار آئین بودا و آئین هندو هستند هم صدق میکند.
البته جنبشهای اسلامگرا، بهویژه در شمال آفریقا از یک سو و جنبشهای اوانجلیکال از سوی دیگر در آمریکای لاتین رشد چشمگیری داشتهاند، بهویژه جنبشهای اسلامگرا با سرعت تندی رشد میکنند.
هابرماس به خوبی میداند که اصولگرایان و بنیادگرایان با تعبیر و تفسیرات کاملا جزماندیشانه خود از دین در دشمنی و در مبارزه با جهان مدرن قرار گرفتهاند.
28/2/2015