وحید وحدت حق
در بخش نخست و دوم سعی شد مقدمه ای در خصوص چگونگی شروع تاریخ سکولاریسم در اروپا ارائه شود. در آنجا به اختصار نشان داده شد که عقلانی شدن علم و فلسفه از خصوصیات این دوره است. در قرن هجدهم عصر روشنگری فصل دیگری را در فرایند سکولاریزه شدن اروپا باز کرد. از خصوصیات خرد عصر جدید فکر آزاد، به عبارت دیگر فکر بدون توهم، بدون احساسات، بدون تعصبات دینی، یعنی واقع بینانه فکر کردن بدون نفی آرمانگراییست. حتی امید به بهشت روی زمین و عدالت و تساوی خواهی در فلسفه جنبه علمی به خود میگیرد. اما علت شکل گیری و پیدایش عصر روشنگری اصلا چه بود؟ در پایان قرن هفدهم جنگهای مذهبی ساختار اجتماعی جوامع اروپایی را منهدم کرده بودند و کلیسا قدرت خودش را فقط با زور و ستم نگه میداشت. بنابر این انحطاط فرهنگی و سقوط تاریخی طبقه اشرافیت در اروپا یعنی سرنگونی آنسین رژیم و تشکیل طبقه بورژوازی یکی از دلائل بروزعصر روشنگری است. در اواخر قرن هفدهم و در قرن هجدهم طرز فکر و شیوه عقیده مذهبی شهروندهای اروپایی رفته رفته تغییر کرده بطوریکه رفتار اجتماعی اروپاییها به تدریج نسبت به گذشته متفاوت میشود.
در کشورهای اروپایی فرایند پیشرفت عصر روشنگری یکسان و به یک شکل نبوده با وجود آنکه شعارهای جنبشهای گوناگون شباهتهای زیادی با هم داشتند: شعارهایی مانند خردمندی، آزادی، فضیلت، خوشبختی و حتی فایده و بهره را میشود نام برد که بازتاب ظهورو تبلور جامعه سرمایهداری هم هستند.
دقیقا نمیشود گفت که کدام کشور اروپایی در فرایند سکولار شدن اروپا گام اول را برداشت. قابل یادآوریست که اسحاق نیوتن در قرن هفدهم ادعا کرده بود که کهکشانها حاصل آفرینش خالقی عاقل با تفکر مکانیکیست؛ به عبارت دیگر تصویری جدید از خدایی داده بود که درکی از صنعت هم دارد. و توماس هوبز نیز از ترس اینکه شاه و پارلمان در جنگهای خونین داخلی، جامعه انگلستان را متلاشی کنند، به دفاع و تئوریزه کردن قدرت مطلق دولت به اضافه روشنگری برخواست. به نظراو انسانها در اجتماع در حالت طبیعی خود با همدیگر مانند گرگ رفتار میکنند و به این خاطر قرار دادهای سیاسی موجب توازن اجتماعی میشوند. او خواهان حاکمیت مطلق دولتی میشود که غیر دینی است. به اینصورت هوبز در فرایند سکولار شدن حاکمیت نقش بزرگی بازی کرد بدون اینکه واقعا یکی از متفکرین عصر روشنگرایی باشد.
عصر روشنگری در انگلستان در سال ۱۶۸۸ با انقلابی که سیستم قانونگذاری پارلمانتاریسم مدرن را با خود آورد، شروع میشود. شاه دیگرتنها حاکم مستقل نبود و باید با پارلمان یعنی نماینگان مردم همکاری میکرد. این انقلاب بدون اینکه عصر روشنگرایی در این کشور تئوریزه و یا برنامه بهخصوصی داشته باشد بهوقوع پیوست. البته روشنفکرانی بودند که شرایط را برای چنین انقلابی آماده کرده بودند.
از چهرههای مطرح جان لاک بود؛
این فیلسوف انگلیسی فلسفه لیبرالیسم را در انگلستان پایهگذاری کرد. جان لاک قدرت دولت را توجیه و قلمداد کرد البته نه به علت مشروعیت بخشیدن الهی به دولت بلکه به دلیل امنیت شهروندان فرمانبردار سیستم دولتی. دولتی که حاضر بود از حق مالکیت و دارایی مطیعان خودش دفاع و حفاظت کند. به اینصورت بدیهی بود که در آن کشور پارلمان و اقشار پائین اشرافیان و بورژوازی بزرگ و پروتستانتیسم یعنی کلیسای آنگلیکان پیروزی تاریخی یافتند و دوره ولادت لیبرالیسم و پراگماتیسم ونیز ملیگرایی نوین را بنیان نهادند. مثلا در لندن در اوائل قرن هجدهم مدارسی به نام «چاریتی» یعنی مدارس خیریه تاسیس شدند که مشغول به تدریس کودکانی میشوند که از اقشار پائین میآمدند. این حرکت عملی نمایانگر تحرکات و پیشرفت اجتماعی بود که دلسوزی و احساس انسانی را در اجتماع رشد میداد.
به موازات تغییرات قدم به قدم فکری و عملی جنبش فراماسون هم در اوائل قرن هجدهم شروع به فعالیت مینماید. فراتر از اینکه روحانیت ارتجاعی شیعه ودولتی ایران در مورد این جنبش چه گفته و میگوید نمیبایست فراموش شود که شعار فراماسونها نیز آزادی، برادری، تولرانس به معنی شکیبایی، مدارا و بشردوستی بود.
فرانسه در قرن هجدهم بزرگترین قدرت فرهنگی در اروپا محسوب میشد و روشنگرانی بخشی از صادرات فرهنگی این کشور بود. منتقدین روشنگرای فرانسوی در پایان قرن هفدهم شروع به کار در رشتههای فلسفه و نویسندگی کردند بطوریکه متفکران هم انگلستان و هم فرانسه تاثیر قابل ملاحظه ای به تحولات اجتماعی دو کشور وکل اروپا میگذارند، با وجودیکه انگلستان و فرانسه در اواسط قرن هجدهم با هم در جنگ بودند. حتی میشود گفت که نقش آن منتقدین و متفکرین انساندوست در بسط وگسترش آموزش قوائد نوین دموکراسی و بوجود آوردن تحولات اجتماعی نسبت به سیاستمداران و دیپلماتهای آن زمان خیلی موثرتر و بیشتر بوده است.
مونتسکیو یکی از مهمترین نویسندگان، فیلسوفان و تئوریسینهای دولت و ازمنتقدین دولت مطلقگرا در ابتدای قرن روشنگری است. او معتقد بود که انسان میتواند با قوه شعورخود قوانین انسانی و اجتماعی را طراحی کند. به نظر او این تصورمحال و نامعقول است که یک موجودیکه صاحب درک و حس و فطانت میباشد یعنی همان انسان ذیشعور توسط خدایی که مانند یک سرنوشت کورکورانه عمل میکند خلق شده باشد. مونتسکیو فکر میکرد که انسان میتواند با کمک خرد، درایت و عقل و منطق خود قوانین دولتی را وضع کند.
مونتسکیو در کتابی که زیرعنوان نامههای ایرانی منتشر کرد نشان داد که چطور میشود به صورت غیر مستقیم روشنگرایی و انتقاد کرد. در آن داستان تخیلی دو ایرانی که در فرانسه مسافرت میکردند به اوضاع آن زمان دولت فرانسه انتقاد میکردند. مونتسکیو در کتابی دیگر از سقوط حکومت رم که به دست انسانها انجام پذیرفته بود سرمشق میگیرد. هدف او این بود که برتری و مزایای تفکیک قوا یعنی تجزیه قوای سه گانه مجریه، مقننه و قضائیه را در مقایسه با حکومت مطلق گرا نشان دهد. کتب او تاثیر بزرگی بر انقلاب فرانسه گذاشتند.
نویسندگان دیگری مانند دنیس دیدرو، ولتر از فرانسه و یا ژان ژاک روسو که از سوئیس میآمد هم نقش بزرگی در عصر روشنگرائی بازی کردند. دیدرو یکی از بزرگترین منتقدین دین در فرانسه میباشد و به وجود خدا معتقد نبود و یک انساندوست بود. اهمیت او در این نکته خلاصه میشود که بهتر است انسان اصلا دینی نداشته باشد و به نام خدا هم به جنایتهای دولتی خود حقانیت نبخشد، ولی انساندوست باشد.
ولتر هم علیه کلیسای آن زمان میجنگید. او معتقد بود که همه رخدادهایی که در این جهان اتفاق میافتند به نوعی به هم دیگر پیوستهاند و به هم ربط دارند. بخصوص به دو چیز معتقد بود: به آزادی و به عشق. ولتر فکر میکرد که یک حاکم مستبد و زورگو همیشه حمله تهاجمی میکند. او معتقد بود که انسان باید کوشش به کسب علم و دانش نماید. ولتر اعتقاد داشت که انسان باید در درجه اول انسان بماند و بعد پزشک شود و دیگران را معلاجه کند. این جمله او هم آموزنده به نظر میرسد: «میترسم که نمایندگان خدا بر روی زمین حسن نیات انسانها را تا آنوقتی مورد سوء استفاده قرار بدهند تا آنها بالاخره عاقل شوند.» ولتر میگفت که «تعصب خونین هزاربار بدتر است از بیخدایی.» و تاکید میکرد که «تعصب انسان را تبهکار میکند.»
ژان ژاک روسو معتقد بود که طبیعت انسان در اصل خوب است ولی انسانها در رشد اجتماعی خودشان به خاطر دفاع از منافع شخصی خود نسبت به یکدیگر نفرتآفرین میشوند. روسو فکر میکرد مسیسحیت فقط بردگی را موعظه میکند و حتی فکر میکرد که مسیحیان واقعی فقط میتوانند برده باشند. روسو به قدرت دولتی اعتقاد داشت که تبلور اراده عمومی اجتماع است. ولی کلیسا همچنین منتقدی را نمیتوانست تحمل کند. حکم جلب او صادر شده و کتابهایش را در پاریس آتش میزنند. متعاقبا در یک دوره ای روسو خود مخالف روشنگرایی میشود. او به این نتیجه میرسد که علم و هنر مضرند چون حالت اولیه اجتماع را تباه میکنند. ولی سرانجام او به این نتیجه رسید که انسان فقط توسط یک قرارداد اجتماعی میتواند رشد کند و توسط همان قرارداد نیز استقلال مردمی به وجود میآید.
ازتجربه تاریخی انگلستان و فرانسه میشود آموخت که زوال یک دین کهن نیروهای فکری و اجتماعی جدیدی را به وجود میآورد که در بعد تاریخی خود بدیلهای جدیدی را به اجتماع ارائه میدهند.
درس عبرتی که از سقوط حکومتهای الهی قرون وسطایی اروپا برای زمان کنونی و آینده ایران میشود گرفت آنست که حاکمان هیچ دولت ایدولوژیکی نمیتوانند با زور شلاق و اعدام و حکومت وحشت درازمدت جلوی پیشرفت اجتماعی یک کشور را بگیرند.
عصر روشنگری در آلمان نیز در فرایندی چند صد ساله رشد کرد و اینجا فقط مروری به آن میشود: شاه فریدرش دوم تحت تاثیر روشنگران فرانسوی قرار گرفته بود و منجمله ولتر را به قصر خود به شهر پوتسدام دعوت کرد که از او بیآموزد. ولی او هم بهزودی درگیر جنگ پیشگیرانه با اتریش میشود هرچند بعد ازآن جنگ هفت ساله هم دوباره شروع به مدرنیزه کردن کشورش میکند. او دانشگاههای جدید تاسیس میکند.
ویلهلم لیبنیتس فیلسوفی بود که در آستانه پدید آمدن عصر روشنگری در آلمان در خصوص حقوق کلیسا و علم الاهیات آثارهای متعددی نوشت.
نویسندگان بزرگی مانند مارتین ویلاند و یوهان ولفگانگ گوته و فریدریش شیلر درعصر روشنگری بسیار موثر بودند. خلاصه سزاوار است که کانت راهم فراموش نکرد که از یک سو در پرتو فلسفه عصر روشنگرایی قرار گرفته بود و از سوی دیگر فراتر از آن قدم میگذاشت. فلسفه اخلاقیات ودین و یا این سئوال که آیا متافیزیک علم محسوب میشود و یا نه او را مشغول میکرد. او از پایه گذاران تئوری شناخت شمرده میشود.
7/11/2013