حميد دباشی
مقدمه (۱): ادوارد سعيد در کتاب شرقشناسی به بررسی چند و چون گفتمان فلسفی ـ اجتماعی غرب درباره شرق (و به طور خاص اسلام ) پرداخته است. او در پروژه اش که به نظريه پسا استعمارگرايی شناخته می شود تلاش کرده است تا ثابت کند که قسمت عمده تحقيقات غربی درباره شرق، ريشه در گونهای پيشداوری و قوممداری دارد. به تعبير او از قرن هجدهم و با ظهور فلسفه روشنگری، گفتمان مسلط غربی بر پايه اين پيشداوری بنا شده که فرهنگ غرب دارای ماهيتی استعلايی و ساير فرهنگها به نسبت دوری از محور غرب در حاشيه تمدن امروزی قرار میگيرند. شرقشناسی رهيافتی است اروپامحور که به دنبال بازسازی مفهوم شرق از لحاظ وجودی، معرفتی، ارزشی و هنری و سرانجام بسط و گسترش سلطه بر اين حوزهها است. نوشته جنجال برانگيز حميد دباشی استاد ايرانی دانشگاه کلمبيا در الجزيره از درون پارادايم نقد شرقشناسی بيرون می آيد. تاکيد دباشی بر اين ايده ادوارد سعيد است که وقتی غربيان از شرق سخن میگويند توجه آنها به مکان و موضعی خاص معطوف نبوده بلکه میکوشند تا قلمرويی را که در طيف معرفتشناختی آنها نمیگنجد به نام شرق و با پسوند "قومی" معرفی کنند.
تاکيد دباشی بر اين ايده ادوارد سعيد است که وقتی غربيان از شرق سخن میگويند توجه آنها به مکان و موضعی خاص معطوف نبوده بلکه میکوشند تا قلمرويی را که درطيف معرفتشناختی آنها نمیگنجد را به نام شرق و با پسوند"قومی" معرفی کنند.
امین بزرگیان
ريشه های اين نگاه از درون بزرگترين و اثرگذارترين ايده ها درباره مدرنيته بيرون آمده است. هگل صراحتاً میگويد که خانه روح، غرب است و شرق به سبب درهم آميختگی با طبيعت، همواره مسير روح را گم میکند و نمی تواند به آزادی دست پيدا کند، پس لازم است که تحت هدايت قرار گيرد.
والتردی ميگنولو، استاد آرژانتينی دانشگاه دوک، نقد خود بر اين نوشته دباشی را از اينجا آغاز می کند که دباشی از نويسنده مقاله ای که مورد نقدش قرار داده هيچ اسمی نمی برد. و اين دقيقا چيزی است که خودش در حال نقد کردن آن است. او ادامه می دهد که مسئله مطرح شده توسط دباشی چيز جديدی بين ما متفکرين جهان سوم سابق نيست (گرچه بعضی يا خيلی از ما در آمريکا ساکن باشيم). قصد من از مطرح کردن اين موضوع اين نيست که بگويم پاسخ دباشی منسوخ شده است، بلکه منظورم اين است که اين مسئله در آفريقا، کارائيب و آمريکای جنوبی از اواخر دهه پنجاه و شصت مورد بحث قرار گرفته است. اما اين مسئله در "ميان ما" و نه "با آنها" مورد بحث قرار گرفته است. اما اکنون به نظر می رسد که بحث در مورد تمايز قدرت معرفتی در بين هر دوی "ما" متفکرين غير اروپايی و فيلسوفان اروپايی آغاز شده است.
وی با وجود همراهی با نقد اروپامحوری، اين نکته را يادآوری می کند که مهمترين پروژه های انتقادی نسبت به اروپا محوری و شرق شناسی نيز از دل دانش و دانشمندان غربی و اروپايی بيرون آمده است.
اين توانايی را نبايد فراموش کرد که نقد استعمار، سرمايه داری، اروپامحوری و هرنوع مرکز گرايی ديگر از بستری متولد شده که ديگر نمی توان کليت آن را اروپامحور تلقی کرد. حمله به هرنوع کليت سازی های جعلی و سپس ديگری سازی را اگر خواستگاه نگاه انتقادی به شرق شناسانه قرار بدهيم، مراقبت از نيفتادن به اين دام در قبال غربی ها(به نفع جوامع شرقی) بسيار حياتی است.
اگر برخی از بزرگترين شرق شناسان به دليل علقه ها و علايق ميهنی فرادستانه شان پس از شکوفايی صنعتی در غرب، تحقيقات و نوشته های خود را آلوده به ديگری سازی ( به نام شرق عقب افتاده) کردند اين خطر همواره و برای همه محققين وجود دارد. ميگنولو در همين باره به تمايزگذاری که در پشت نوشته دباشی هست اشاره می کند: اينکه علم و دانش برای غرب و فرهنگ وسنت برای شرق است. او يادآوری می کند که اين روايت يک ايده کاملا اروپا محور است که بسياری از متفکرين غير اروپايی و حتی منتقدان اروپا محوری هنوز بر اساس آن، نگاه و فکر می کنند.
سانتياگو زابالا در نوشته ديگری در نقد دباشی، بر موضوع به گونه ای ديگر تاکيد می کند و می نويسد که برايم بسيار جالب است که چطور اتهام نويسنده اين مقاله نه تنها مبتنی بر ديدگاه های يک فيلسوف اروپايی ديگر (گرامشی) بلکه بر تمايزی خام ميان فيلسوفان اروپايی و غير اروپايی استوار است.
آيا اين تمايزگذاری خود تبعيضی اروپامحور که نويسنده ناقد آن است، نيست؟ نکته فقط اين نيست که اسپيواک و کاراتانی نيز میبايست به عنوان متفکرين اروپايی به حساب بيايند چرا که تفکرشان وابسته به متفکرين کلاسيک اروپا (دريدا، کانت و مارکس) است، بلکه مسئله بيشتر اين است که چه نوع ايدئولوژی در پس اين تمايز گذاری وجود دارد؟ شايد حتی ژيژک هم موافق باشد که اين خود، مشابه اروپا محوريست وقتی نويسنده میپرسد: چگونه "تفکر غير اروپايی" میتواند به يک "خودآگاهی و جهان شمولی مشهود" دست پيدا کند؟ چيزی که وی دقيقا به عنوان عامل سرکوب کننده در اروپا محوری در نظر میگيرد.
ترجمه مقاله حمید دباشی که در الجزیره منتشر شده، در زیر میآید:
در ستایش اسلاوی ژیژک
در مدحی کوچک و دوست داشتنی در ستايش اسلاوی ژيژک، فيلسوف برجسته اروپايی، که اخيرا در الجزيره به چاپ رسيد میخوانيم:
"امروزه تعداد زيادی فيلسوف مهم و فعال وجود دارد: جوديت باتلر در آمريکا، سيمون کريچلی در انگلستان، ويکتوريا کمپس در اسپانيا، ژان لوک نانسی در فرانسه، شانتال موف در بلژيک، جيانی واتيمو در ايتاليا، پيتر اسلوترديک در آلمان، و اسلاوی ژيژک در اسلوونی؛ و همچنين کسانی که در برزيل، استراليا و چين مشغول به کارند."
چيزی که بلافاصله با ديدن اين پاراگراف در ابتدای مقاله به ذهن مخاطب خطور میکند، خاصيت و موقعيت گستاخانه اروپايی چيزی است که نويسنده مقاله "فلسفه امروز" خطاب میکند- بدين صورت ادعايی در هر دو حيطهی موضوع و زمان مطرح میکند و آن اينست که اين چيز [فلسفه امروز] به طور خاص و در حقيقت يک خاصيت منحصر به فرد اروپاست.
حتی جوديت باتلر که در اينجا از او به عنوان مثالی از آمريکا نام برده شده، به طور قطع محصول ريشه فلسفه اروپايی است، که با انديشهای ميان دريدا و فوکو، درک ما از جنسيت و تمايلات جنسی را در کانون توجه قرار داده است.
برای اطمينان، چين و برزيل (و همچنين استراليا که آنهم گستره ای اروپايی است) به عنوان مکان ديگر فيلسوفهای شايان نام بردن نقل شده اند، اما هيچ کدام از آنها به روشنی شايستگی داشتن نامی مشخص که در کنار نام اين فيلسوف های برجستهی اروپايی بنشينند را نداشتند.
مسئله البته مورد سوال قرار دادن جهانی بودن نظرات فلسفیای که حقيقتا اين فيلسوفهای برجسته اروپايی (و با تعميم بعضا آمريکايی) به اشتراک گذاشتهاند، نيست. چيزی که مردم سراسر جهان، از دورترين زوايای آفريقا تا دورافتاده ترين دهکده های هند، چين، آمريکای لاتين و جهان عرب و اسلام (که اين دوری و عمق در نسبت با يک مرکزيت خيالی اروپايی است) به حتم میتوانند از آن بياموزند و درک بهتری از زندگيشان داشته باشند.
لازم به ذکر نيست که بدون اين اعتماد و خودآگاهی، اين فيلسوفان و سنتهای فلسفی شان به سختی میتوانند هرگونه ادعايی بر ساده لوحیهای معرفتی ما ارائه داده و نه حتی میتوانند قلم بر کاغذ و يا انگشت بر کيبورد گذاشته و جمله ای بنويسند.
متفکران بيرون از اروپا
اينان نه تنها فيلسوفانی برجسته هستند، بلکه فلسفه ای که به آن میپردازند، با برخورداری از درجات مشخصی از خودآگاهی -که بدون آن هيچ تفکری امکان عموميت ندارد- از خاصيت جهانی بودن برخوردار است.
مسئله بيشتر چيز ديگريست: پس متفکرينی که خارج از تبار فلسفیِ اروپايی کار میکنند چه میشوند؟ چه آنها که به زبانهای اروپايی -که به علت مستعمرگی به ارث برده اند- سخن می گو يند و يا چه آنها که به زبان مادری خودشان خردورزی میکنند؟
پس متفکرينی که خارج از تبار فلسفیِ اروپايی کار میکنند چه میشوند؟ چه آنها که به زبانهای اروپايی -که به علت مستعمرگی به ارث برده اند- سخن می گو يند و يا چه آنها که به زبان مادری خودشان خردورزی میکنند؟
حمید دباشی
متفکرينی در آسيا، آفريقا، آمريکای لاتين، که به درستی شأن نام و يا شايد حتی تبار يک "روشنفکر مردمی*" را به دست آورده اند؛ اعتباری که چندان با اعتبار هانا آرنت يا ژان پل سارتر و ميشل فوکو که در اين مقاله الجزيره به عنوان پيشينيان ژيژک عنوان شدهاند، تفاوت ندارد.
متفکرين خارج از محدوده اين فيلسوفان اروپايی چه میشوند؟ ما چطور می توانيم با لقب "روشنفکر مردمی" در عصر رسانه های جهانی به آنها نام و افتخاری داده و از آنها بياموزيم؟
آيا مجموع متفکرين آسيای جنوبی که با شخصيتهای پيشتازی چون آشيش ناندی، پارتها چاترجی، گاياتری اسپيواک، راناجيت گوها، سوديپتا کاويراج، ديپش چاکرابارتی، هومی بابا، يا اکيل بيلگرامی مثال زده میشوند، سر جمع هستهی تفکری که بر خود، آگاهی داشته باشد را شکل میدهند ؟ آيا ممکن است اين مجموع متفکرين شايسته کلمه "تفکر" شوند، به گونه ای که اين شايستگی يکی از آنان را به عنوان يک آسيای جنوبی واجد شرايط لفظ "فيلسوف" يا "روشنفکر مردمی" کند؟
آيا اينان "متفکرين آسيای جنوبی" هستند يا مانند متفکرين اروپايی "متفکر"؟ چرا اگر موتزارت عطسه کند، "موسيقی"به حساب میآيد ( و من مطمئنم که اين نابغهی بزرگ حتی عطسه اش هم آهنگين بوده است) اما پيچيده ترين راگاهای موسيقی هندی تنها به عنوان "موسيقی شناسی قومی" موضوعيت دارند؟
آيا اين "قومی" بر تفکر فلسفی فيلسوفان هندی هم قابل اعمال نيست؟ تا اين حد که تفکرشان بيشتر سوژه کاری و تحقيقاتی انسان شناسی آمريکای شمالی و اروپای غربی است.
نگاهی به آفريقا بياندازيم. متفکرينی چون هنری اودرا اوروکا، نگوگی وا تيونگو، ووله سوينکا، چينوا آچبه، اوکوت پبيتک، تابان او ليونگ، آشيل امبمب، امانوئل چاکوودی ازه، سليمان بشير ديانه، وی وای موديمبه چه می شوند؟ آيا آنها صلاحيت لفظ "فيلسوف" يا "روشنفکر مردمی" را دارند، يا اينها هم احياناً "فلسفه قومی" است؟
چرا فلسفه اروپايی "فلسفه" است اما فلسفه آفريقايی فلسفه قوميست، درست همانطور که موسيقی هندی موسيقی قوميست. منطق قوم نگارانه بر پايه همان استدلالی است که باعث میشود اگر شما به موزه تاريخ طبيعی نيويورک برويد، تنها حيوانات و غيرسفيدپوستان و فرهنگشان را که در قفس های شيشهای به نمايش در آمدهاند ببينيد. اما قفسی برای سفيدپوستان و فرهنگ هايشان ديده نمیشود. آنها تنها ميان راهروها راه میروند و از قدرت و توانايی نگاه کردن به ياک های تاکسيدرمی شده، غارنشينان، فيلها، اسکيموها، بوفالوها و بوميان آمريکا، که همگی در يک رديف پيچاپيچ کنار هم چيده شدهاند، لذت میبرند.
همين نگاه قوم نگارانه در مواجهه با وضعيت روشنفکری دنيای عرب و مسلمان به وضوح ديده میشود: عزمی بشارة، صادق جلال العظم، فواز طرابلسی، عبدالله العروی، ميشيل کيلو، عبدالکريم سروش و فهرست بی انتهای متفکرين برجسته.
کوجين کارتانی در ژاپن ، روبرتو فرناندز رتامار در کوبا، و يا حتی در آمريکا کسانی چون کرنل وست که تفکرش به طور کامل از سنتهای قاره اروپا ريشه نمیگيرد، اينها چه میشوند؟ جای اينها کجاست؟ آيا اينها میتوانند فکر کنند؟ آيا عمل آنها نيز خردورزی، فلسفی و مرتبط است؟ يا شايد ايشان نيز برای تحليل های قوم نگارانه مناسبند؟
اکنون مسئله اروپا محوری کاملا فرسوده شده است. البته که اروپاييان، اروپا محورند و دنيا را از ديد برتری خود میبينند، و چرا که نه؟ آنان وارثان امپراطوریهای متعددی هستند که حالا از بين رفتهاند و هنوز هم تخيل غرور گستاخانه آن امپراطوری ها را در خود حمل میکنند و فکر میکنند فلسفه خاص خودشان "فلسفه" است و تفکر خاص خودشان "تفکر" و هرچه غير آن -همانطور که فيلسوف بزرگ اروپايی امانوئل لويناس عادت داشت که بگويد- "رقصيدن" است.
مسئله اساسی در روشی است که متفکرين غير اروپايی میتوانند از طريق آن به خودآگاهی و جهان شمولیِ آشکار برسند و نه در ارزش تفکری که فيلسوفان اروپايی در مورد خودشان برای تمام جهان ارائه می کنند. هدف، ارائه نگاه های ديگر (کامل کننده يا متضاد) به حقيقتی است که بيشتر در تجربيات زيسته مردم آفريقا، آسيا و آمريکای لاتين ريشه داشته باشد. سرزمين هايی که پيشتر تحت افسون چيزی که خود را "غرب" مینامند بوده و خوشبختانه ديگر نيستند.
حمید دباشی
مسئله اساسی در روشی است که متفکرين غير اروپايی میتوانند از طريق آن به خودآگاهی و جهان شمولیِ آشکار برسند و نه در ارزش تفکری که فيلسوفان اروپايی در مورد خودشان برای تمام جهان ارائه می کنند. هدف، ارائه نگاه های ديگر (کامل کننده يا متضاد) به حقيقتی است که بيشتر در تجربيات زيسته مردم آفريقا، آسيا و آمريکای لاتين ريشه داشته باشد. سرزمين هايی که پيشتر تحت افسون چيزی که خود را "غرب" مینامند بوده و خوشبختانه ديگر نيستند.
مسير تفکر مدرن در سرتاسر جهان به خودی خود به زمان و مکانهایِ اکنونْ نابرابرمان مشروط نيست، بلکه طيفی گسترده تر و عميق تری دارد که به نسل پيشين متفکرينی از ژوزه مارتی تا جمال الدين افغانی، امه سزر، ويليام دوبوآ، ليانگ کيشائو، فرانتس فانون، رابيندرانات تاگور، ماهاتما گاندی و غيره میرسد.
بنابراين سوال همچنان اين است که از چه رو اين گفته ها و نوشته ها را کنجکاوی انسان شناسانهی "فلسفه قومی" می ناميم و نه "فلسفه"؟
بياييد پاسخ را در خود اروپا- اما از تابع آن بجوييم.
"روشنفکران به مثابه قشر جهان-شهری"
آنتونيو گرامشی در يادداشت های زندانش، بحث کوتاهی در مورد جمله معروف کانت در کتاب مابعدالطبيعه اخلاق(۱۷۸۵) دارد که در فهم ما از اين که چه میشود يک فيلسوف به گونهای فراگير خودآگاه شده و خود را به عنوان ميزان و مقياس جهانی بودن میداند، بسيار مهم است. شروط ضمنی گرامشی اينجا بسيار با اهميت است و او اينگونه آغاز میکند:
قاعده کانت "آنگونه عمل کنيد که رفتار شما بتواند برای تمام آدمهايی با شرايط مشابه تبديل به يک هنجار شود" خيلی سادهتر و روشنتر از چيزی است که در ابتدا به نظر میرسد. منظور از 'شرايط مشابه' چيست؟
برای اطمينان، و همانطور که کوينتين هوآر و جفری نوول اسميت (ويراستاران و مترجمان نسخه انگليسی کتاب يادداشت های زندان گرامشی) ذکر میکنند، در حقيقت گرامشی اينجا در نقل قول از کانت اشتباه میکند. عبارت "شرايط مشابه" در متن اصلی وجود ندارد. فيلسوف آلمانی میگويد: "من هرگز متفاوت از قاعدهای (قاعده شخصی) که در عين حال بتوانم تبديل شدنش را به يک قانون جهانی بخواهم، عمل نخواهم کرد." اين اصل، که "امر مطلق" نام گرفته است، به واقع شالوده اصول اخلاقی کانتی است.
اين اشتباه در نقل قول در اينجا بسيار حائز اهميت است. نتيجه گيری گرامشی اين است که دليلی که کانت میتواند آنچه میگويد را گفته و مشی خود را به عنوان يک مقياس اخلاق جهانی ارائه دهد، اين است که "قاعده کانت يک فرهنگ واحد، مذهب واحد و همشکلی 'سرتاسرجهانی' را پيش فرض میگيرد… قاعده کانت با زمان خودش، روشنفکری جهان-شهری و ادراک اساسی نويسنده مرتبط بوده و به طور خلاصه با فلسفه روشنفکران به مثابه قشر جهان-شهری متصل است."
چيزی که در حقيقت گرامشی کشف میکند، به عنوان يک فرد اهل جنوب ايتاليا که در سياهچال های فاشيسم اروپايی رنج میکشد، چيزيست که در بروکلين ما "کوتزپا" [جسارت] میناميم؛ اين که خود را مرکز دنيا تصور کنی . نوعی خودباوری که به فيلسوف نوع خاصی از خودنمايی و اقتدار میدهد تا مطلق گرايانه و بر حسب روايتهای کلان بيانديشد.
بنابراين حاملِ "شرايط مشابه"، عامل و به حتم خالقشان است. چنين است که او "بايد" بر طبق "روشی" عمل کند که دوست دارد پراکنده شدنش را در ميان بشر ببيند؛ بر طبق نوعی از تمدن که برای آمدنش تلاش میکند و يا برای ماندگاری اش در مقابل قدرت هايی که به از هم پاشيدگی تهديدش میکنند "مقاومت" میکند.
دقيقا همين خودباوری، همين خودآگاهی، اين جسارت که خود را عامل تاريخ بدانی است که يک متفکر را قادر میسازد که نوع خاص تفکر خود را در مفاهيم جهانی "تفکر"، و فلسفه اش را "فلسفه" و ميدان شهرش را "پابليک اسپيس[مکان عمومی]" ناميده و بدين شکل خودش را يک روشنفکر مردمی بداند.
دقيقا همين خودباوری، همين خودآگاهی، اين جسارت که خود را عامل تاريخ بدانی است که يک متفکر را قادر میسازد که نوع خاص تفکر خود را در مفاهيم جهانی "تفکر"، و فلسفه اش را "فلسفه" و ميدان شهرش را "پابليک اسپيس[مکان عمومی]" ناميده و بدين شکل خودش را يک روشنفکر مردمی بداند.
حمید دباشی
بنابراين يک ارتباط مستقيم و کامل ساختاری ميان يک امپراطوری، يا يک چهارچوب امپراطوری مرجع، و پيش فرض عموميت داشتن تفکر يک متفکر در دل آن امپراطوری وجود دارد.
اروپايی ها به درستی از سوی ديگر مردم دنيا، خودمحور لقب گرفته اند. آن غرور شاهانه که زمانی اروپا محوری را ممکن ساخته و هنوز هم گونههای غير رسمی از آن را- همچون چيزی که در الجزيره برای ژيژک خوانديم- توليد میکند، خاطرات خيالی زمانی است که "غرب" خودباوری و حس جهان شمولی و جهانی بودن خود را يا آنطور که گرامشی میگويد "آن نوع از تمدن که او برای رسيدنش تلاش میکند" تضمين کرده بود.
اما جهانی بودن ديگر وجود ندارد- مردم تمام سرزمين ها و قاره ها در حال به پاخاستنند. آنان مدعی ماديت جهان-شهری خويش و از طريق آن مدعی توانايی فطری انديشيدنشان بر ورای چهارچوب بندیهای اروپا محورند. چيزی که مطمئنا هنوز از لذتهای خيالیِ خود را محور جهان دانستن، برخوردارست. "شرايط مشابه"، ضميمه اضافه شده گرامشیای حالا در شهرهای گوناگون بشريتِ رهايی يافته در حال ظهور است.
دنيا، و به طور خاص جهان عرب و مسلمان در حال عبور از يک تحول تاريخی است- اين تحولات، متفکرين، شاعران، هنرمندان، و روشنفکران مردميی توليد کرده است که در مرکز تصورات اخلاقی و سياسی خود قرار دارند و تمامشان در ابتدا وابسته به جغرافيای خانگی خود و درعين حال نتيجتا به صورت جهانی فکر و عمل میکنند.
در مقايسه با آن سونامی های رهايی بخش که در حال زير و رو کردن دنيا هستند، فرضيه کليشه شده در مورد اروپا و تبار فلسفی ايالتیاش، طوفانی در فنجان است. با تقليل اروپا به سهم عادلانهاش از کل انسانيت، چون ديگر قاره ها و سرزمينها، اروپا چيزهای زيادی برای آموختن به دنيا دارد، اما حالا در زمين بازیای دموکراتيک تر و هم ترازتر. جاييکه فلسفهاش فلسفهی اروپايی است و نه "فلسفه"، و موسيقی اش موسيقی اروپاييست و نه "موسيقی"، و ديگر هيچ نيازی بهتبليغ برای ارائه روشنفکران مردمیاش به عنوان "روشنفکران مردمی" نخواهد بود.
(۱) امین بزرگیان، پژوهشگر، نویسنده مقدمه است و مطلب حمید دباشی توسط نیکو بهاری ترجمه شده است.
17/05/2013